Friday, February 19, 2016

روزنگاری های جشنواره ای یک لبو فروش یا یاگو اتللو در سرویس بهداشتی... مطلبی از شهرام اشرف ابیانه


       
   ساعت 3 و ربع ظهر حدودا ، ناگهان تصمیم میگیرم از فارابی بپرم سوار ماشینی شوم که به برج میلاد میرود.قصدم منت کشی از چند تا جریده زرد نویس تهوع آور است ببینم برای خودم یا دوستان جا مانده ام میشود به ازای نوشتن مطلب برای روزنامه مزخرف اشان کارت ورود تهیه کرد.
دوستی که همراه من است و مرا با ماشین اش رسانده  با پارتی مرا داخل لابی سالن انتظار میکند. در وهله اول باید پنهان کنم کارت ورود ندارم. چون آبروریزی کامل است. کسی که سالیان پیش پشت در مانده ها را داخل سالن میاوردم حالا خودش دنبال کسی است که کمکش کند.
 در وهله اول دنبال راه های قانونی میگردم.باورتان نمیشود به کسانی رو انداختم که به لعنت خدا نمی ارزند که حتی ثانیه ای نگاه اشان کنی. از جمله یکی از گرداننده های سابق روزنامه سینمایی صبا که  یکی از آن دست راستی های افراطی است و همه چیز را توطئه دشمن میبیند. دلم نمیاید حتی به بهای ورود خودم یا دوستان پشت در مانده ام ازش طلب کمکی بگیرم.
 حسن مهدوی فر دوست و یار قدیمی و رفیق و طنزپرداز و فیلمنامه نویس را میبینم. حتی از او هم پنهان میکنم که این شاخ شمشاد امسال کارت ندارد حداقل فعلا ندارد. ناامید شده ام که یکی از رفقای قدیم خیلی اتفاقی برایم کارت موقت میگیرد. جلوی در ورودی، رفیق عزیز، سینماگر سرشناس  سینمایی کودک و نوجوان، غلامرضا رمضانی را میبینم که همراه گروه تولید فیلم گیتا ساخته مسعود مددی داخل آمده. میدانم او هم امسال بی کارت مانده. رمضانی از اولین کسانی است که اسمش را برای دریافت کارت ورود به کاخ جشنواره رد کرده بودیم.
 دوست خبرنگاری که در نشست خبری جشنواره بوده میگوید مسوولین رسما در نشست به خبرنگاران گفته اند برج میلاد سینمای رسانه و مطبوعات نیست و ما هر کس را تشخیص دهیم و بخواهیم دعوت میکنیم.میخواهد خبرنگار باشد یا هنرمند یا کارمند دولت یا احتمالا پسر خاله و دختر عمه. عجب منطقی!
 منکوب این منطق کوبنده ، نویسنده قدیمی کودک و نوجوان عباس جهانگیریان را میبینم. از او هم پنهان میکنم کارت ورود دارم. رسما شبیه یکی از شخصیت های ماکیاولی نمایش نامه های شکسپیر شده ام. مدام دنبال کارت موقت میگردم تا آبرویم نرود. بخت در این زمینه یارم است و مدام آدم های خیرخواه سر راه ام قرار میگیرند.
دیروز شنیده ام رییس سازمان سینمایی گفته فارابی باید تعطیل شود. عجالتا بعد جشنواره باید دنبال شغل تازه هم بگردم. پیش از این دوستان انتشارات پریان که تازگی فیلم رونمایی یکی از کتاب هایشان را تمام کرده ام، گوشه خلوتی برای نوشتن به من  داده بودند. برای این نازنینان هم نتوانسته ام نه کارت ورود بگیرم نه حتی بلیط درست و درمان سالن سینمایی آبرومند. احتمالا دیگر به دفتر پریان هم راهی نباشد..گوشه پارک کنار خانه بد جایی نیست. همسر گرامی اما همه رویاهای من را نقش بر آب میکند. پیام روشن و واضح است. از فارابی بیرون انداخته شدی فکر نشستن و نوشتن بی دغدغه و انتظار چرخیدن با حقوق عیال را فراموش کن. پیشنهاد اولیه شغل  لبو فروشی است. گویا همسر در پیشنهاد اشان هم جدی است.
 حال لبو فروش آینده ما باید به فکر تهیه بن شام باشد. کارت دوستی که به من لطف کرده و پیش از ترک برج ،کارت ورودش را  در اختیارم گذاشته در جیب ام هست. با کارت مسروقه بن شام تهیه میکنم. امسال گویا از ناهار خبری نیست. کاخ جشنواره نمایش فیلم ها را از ساعت 2 عصر با فیلم مستند شروع میکند. ساعت 4 عصر فیلم های هنر و تجربه را نمایش میدهند. و از ساعت 6 و نیم فیلم های بخش مسابقه اصلی با همان سودای سیمرغ را نشان میدهند.
 برسیم اما به شام.. دوستان غذای آخر شب را شاهانه برگزار کرده اند. 4 نوع غذا میدهند آن هم در 4 گوشه سالن. این ایجاد آشفتگی میکند. در صف شنیسل هستیم که میفهمیم خورشت کرفس را کمی آن طرفتر میدهند. در حال دویدن به سوی دیگر سالن، یک بی نظمی کامل میبینیم. مهمانان گرامی به هم تنه میزنند و دنبال غذای مناسب میگردند. یاد سومالی میفتم.عجب بلبشو بازاری است. چلو جوجه و جوجه چینی هم جزو غذاهای امشب است. حسن مهدوی فر چلو ماهیچه هم دیده. من کتلت هم در سینی یکی از خانم های مهمان دیده ام...
اما در مورد فیلم ها.. دو فیلمی که دیشب قاچاقی دیده ام چنگی به دل نمیزنند. به تمام معنا فاجعه اند. درباره اشان مفصل و تخصصی تر خواهم نوشت. در هنگام دیدن فیلم ها حس شخصیت خیانتکار فیلم عروج لاریسا شپیتکو رو دارم که دوستانش را فروخته تا زنده بماند. هدف من حتی سخیف تر است. رفقایم را فروخته ام تا بتوانم فیلم ببینم. حس عذاب آوری است.
 این حس وقتی تقویت میشود که در سرویس بهداشتی به سرم میزند با کمربند خودم را دار بزنم. باور کنید دروغ نمیگویم احتمالا جرات چنین کاری هم نداشتم اما به واقع به سرم گذشت اما مشت کسی که به در میکوبید من را به خود آورد که بیرون بیایم و به زندگی خفت بار خائنانه خود ادامه بدهم.

آخرهای شب یکی از بچه های فارابی خبر میدهد احتمالا کارت های برو بچه های بخش فرهنگی را یکی دو روز آینده با منت کشی از مسوولین مربوطه بگیرند دست امان برسانند. گویا مسوول بخش رفته شب افتتاحیه مستقیما یقه دبیر جشنواره را گرفته و اسم بچه های بخش را داده و قول مساعد شنیده. خوشحال از آن دوست مسوول میپرسم رفقای من رو هم میشود آورد تو؟ رفیق مسوول نگاه خشمگینانه ای بهم میکند. میدانم میخواهد جفت پا برود تخت سینه ام. خودم را گم و گور میکنم. راه حل همان دار زدن با کمربند در سرویس بهداشتی برج میلاد یا ادامه زندگی خفت بار خاءنانه در کسوت یکی از بدمن های نمایش های شکسپیری است
.

No comments:

Post a Comment