Wednesday, January 26, 2011

Witness for the Prosecution



Witness for the Prosecution
به همه دوستان خوبم توصیه میکنم این فیلم شگفت انگیز که احتمالا بهترین درام دادگاهی تاریخ سینما است رو حتما گیر بیارن و ببینن.
فیلمی است ساخته بیلیوایلدر بزرگ بر اساس نمیشنامه ای کوبنده از آگاتا گریستی با بازی اعجوبه هایی چون چارلز لافتون ومارلنه دیتریش.فیلمی پر از حس زندگی که شرارت بشر و حرص تمام نشدنی اش را برای همیشه در خاطرتان ثبت میکند.ش

برای شازده کوچولوی گم شده

شدی شبیه همون شازده کوچولویی که دل تو دلش نیست برگرده سیاره اش
نمیتونم جلوت رو بگیرم
فقط امیدوارم وقتی برگشتی
تصویری که از خودم برات کشیدم
به یادت بیاره اینجا تو دل این بیابون
کسی رو داری که واقعا دوستت داره
از یادداشتهای خلبان روی زمین مانده به شازده کوچولوی گم کرده اش
نوشته شهرام ابیانه
با الهام از شازده کوچولوی اگزو پری

Tuesday, January 18, 2011

داستان یک مغروق-درباره عباس جعفری؛کوه نورد،عکاس،طبیعت گرد

واگویه هایی با خود :

من یک مغروقم.در رودخانه ای در نپال. پیش از این سوار بر یک کایات بودم؛ قایقی سوار بر امواج خروشان.همسر و چهارتن از دوستانم آن سوی رود نظاره گرم بودند.از دست هیچکس کاری ساخته نبود.چه سرمایی دارد آب اما دیگر این سرما را هم حس نمی کنم.ماهی کوچکی آرام زیر گوشم می خواند تو دیگر بخشی از رودخانه ای.اگر راست باشد سفر کردن آسان تر از هر زمانی است.حال به یاد می آورم پیش از این یک مسافر بودم؛یک کوهنورد،یک عکاس.هواپیمایی که ما را به کاتماندو آوردقرار بود ماه بعد برمان گرداند به موطنمان. ماه بعد هواپیما برگشت اما بی من. تقدیر این بود بخشی از رود شوم وبه هیمالیا سفر کنم؛رشته کوهی که قرار بود از آن بالا روم همراه همسر و دوستانم.

چه سرعتی دارد این رود! وقتی به رودهای اینجا نزدیک می شوید بایستی مراقب باشید وگرنه مثل من می شوید مغروق.یک مسافر بی بازگشت.این جور سفر کردن هم اما چه کیفی دارد.به همه جا سرک می کشید و از حال همه خبر می گیری. اگر بدانی در این مدت کم چه جاهایی را دیده ام! جاهایی که پای هیچ بشری به آن باز نشده.باید عاشق باشی تا این چیزها را بفهمی.پیش از این من عاشق بودم؛عاشق طبیعت.عاشق کوه و جنگل وبیابان.همسر و فرزند و خانواده ام اینها بودند نه آدمیان.در سکوت بیابان من چه چیزها کشف کردم!مثلا فهمیدم {کسی برای هتل پنج ستاره به کویر نمی رود.برای پنج میلیون ستاره بالای سرش است که به جایی چون طبس می رود}[1].

سالها پیش از این وقتی عاشق کوه شدم چنین حسی داشتم؛اینکه نمی خواستم { جایی باشم که ساختمانهایش روی آدم مجبورت می کند سرت را بالا بگیری و به آنها نگاه کنی.دلم می خواهد فقط به کوه این جور نگاه کنم ونه چیزی که ساخته دست آدمیزاد باشد }[2].

من آزاد و رها زندگی کردم.رفتنم نیز این گونه بود؛سبکبال چون پرندگان آسمان، چون باد، چون همین رودخانه ای که ناغافل مرا با خود برد.از وقتی مسافر این سفر بی بازگشت تازه شده ام فقط شگفتی می بینم. آن قدر که نفس کم می آورم.این جا چیزها زیاد یاد کسی نمی ماند. از آنچه بر من گذشته اما یک چیز را خوب بخاطر می آورم؛لحظه تولدم را.چه روزی بود آن روز. روزی که نوزادی چشم به دنیا گشود.

بخواهی به تقویم بسنده کنی باید47 سال برگردی عقب؛ 10 شهریور 1341 ،ساعت 5 صبح ،بیمارستان سعدی مشهد.محل زندگی و کودکی ام روستای کویری بود در مشهد. اطرافم بی شمار کوه. بلند و خیال انگیز. آن هم { برای کودکی که همیشه سر کشیدن به پشت همان کوه های کوچک نیز برایش یک ماجرا جویی تمام عیار بود.این که پشت این کوه ها چه خبر است }[3] . این گونه { سالهای کودکی به کشف و شهود در کوهستان هایی گذشت که درست پشت حیاط خانه آن سالها بود. از حیاط خانه که راه می افتادم کوهستان آغاز میشد}[4] .

در کوه چیزی بود که رویاهایم را بال میداد پرواز درآیند؛شوری،جادویی،راز و رمزی. از این رو در نوجوانی خود را آویخته به کوه دیدم، با وسایلی ساده. بادست خالی.آتشی درونم گر گرفته آرام نمی گرفت. صعود از تیغه های سنگی کوه های سر به فلک کشیده شد همه آمال و آرزویم.حس کنجکاوی بود یا ماجرا جویی. شاید هم امکان یک گفتگوی درونی با طبیعت. گونه ای خلسه که تو را با محیطت یکی می کرد. برای این همه باید از قیل وقال وسر وصدای دور و برت می بریدی وپناه می بردی به کوه. .بر میگشتی به اصلت و تازه آن موقع می فهمیدی چه چیزی را از دست داده ای. آن زمان پی می بردی این ترس از مرگ ریشه در کجا دارد وچرا با بالا رفتن سن ات این همه دامنه دار میشود. .با سفر به طبیعت از گلخانه مصنوعی خود بیرون می زدی و تازه پی میبردی زندگی کردن یعنی چه. کلماتی چون آزادی و آزادگی این زمان بود که معنا می یافت.

چنان شور و حالی داشتم که حیفم آمد این حسهای رنگارنگ را جایی ثبت نکنم.از نوجوانی نقاشی میکردم.گزارش نویسی و روز نامه نگاری هم بعدتر به آن اضافه شد. خیلی زود عشق جدیدترم را یافتم؛ عکاسی.این یکی دنیایی بود گویی تمام نشدنی. عکاسی خط ارتباطی بود با کوه و بیابان و جنگل و طبیعت. با ابزارهای ساده و ابتدایی کوه های خراسان و دیگر استان های ایران را درنوردیدم و در چشم بر هم زدنی خود را بالای قله دماوند یافتم. سال سوم دبیرستان بودم و { بالا رفتن و تماشای سرزمینم از بلندای بلندترین نقطه اش هیجانی با خود داشت و هنوز چنان تازه است که پنداری دیروز بوده است }[5] .

مقصد بعدی شیرکوه یزد بود، با چند تن از هم کلاسی های فراری از مدرسه. اینجا بود که عشق سفر در من جان گرفت.مدرسه واقعی را آنجا یافتم؛ در طی مسیر کردن نه رسیدن به مقصد.فهمیدم بیشتر مردم سفر نمی کنند، از نقطه ای به نقطه ای دیکر جابه جا می شوند. برای اینست که این اندازه از سفر کردن بیزارند یا در این جابه جایی های سفرگونه به نقاطی میروند که بیشتر هم کیشان خود آنجا جمعند.

من از این همه دور بودم. {سفرم را با خراسان گردی شروع کردم}[6]در این گشت و گذار بودکه پی بردم {این سرزمین را نشناخته ایم ، که عاشقش نیستیم. ککمان نمی گزد که هر روز کسی به توطئه بخواهد تکه ای از آن را مال خود کند}[7] از این سفرها بسیار آموختم.مثلا این که{ ساختار اجتماعی سرزمین ما به صورت شبانی است}[8] و این که {ایران ، سرزمین خوراک گرد هم آورنده است.یعنی مردم این سرزمین مجبور بودند به دنبال علف به جاهای گرم حرکت کنند و خود تولید کننده نبودند}[9].

در این سفرها خیلی ها رو دیدم که به قول خودشان عاقلانه سفر میکردند. من اما چوپانی بودم که با دلش طی طریق می کرد.{چون رودخانه ای که هر کس میتواند بی سروصدا از آن آب بردارد}[10].حواشی این سفرها مشغولم کرد و در عین حال از دل مشغولی اصلی که کوه نوردی بود غافل نشدم.سال 1356 کلوپ کوه نوردان آزاد مشهد را راه انداختم

.در این میان طوفان انقلاب مرا با خود برد و چون پر کاهی ناچیز به اینسو و آنسو کوفت. به خود که آمدم پی بردم از کوه و بیابان وجنگل دور افتاده ام. شده ام آدمی شهری؛ مسئول کوه نوردی در تربیت بدنی کمیته انقلاب اسلامی خراسان.سمت های صنفی و دولتی از آن پس چون آوار بر سرم خراب شد.از آن شور سابق به کوه ودشت وبیابان اما هنوز چیزی مانده بود.بواسطه آن فصلنامه آزاد کوه را منتشر کردم که تا شماره 41 ادامه پیدا کرد.سال 1358 بود و عشق به کوه نوردی و سفر و طبیعت گردی باز مرا به خود می خواند.این تازه آغاز داستان بود.

از منظر عکسهایش:

چشمهایم را که باز می کنم خودم را میبینم روی آنچه نوشته خوابم برده.درحال نوشتن مقاله ای ام در مورد عبا س جعفری ،کوه نورد،عکاس ،روزنامه نگار و طبیعت گرد مشهور که یکسالی از رفتن همیشگی از بین دوستانش می گذرد. .به سال 1367 رسیده ام . زمان مهاجرتش به تهران و همکاری با گروه های مختلف کوه نوردی وفدراسیون کوهنوردی. در موردش می خوانم که کار روزنامه نگاری را با مجله شکار وطبیعت آغاز کرد و بعد از آن با مجلاتی چون قشم،طبیعت،سفر،طبیعت گردی،کیهان ورزشی،دنیای ورزش،سروش و روزنامه های همشهری ، قدس، خراسان وجدا از این همه سردبیر اکو توریسم خبر گذاری زیست محیطی ایران.عکسهایش در نشنال جئو گرافیک ومجله معتبر climbing بارها چاپ شده. حمل کننده ایرانی مشعل افتتاحیه بازیهای زمستانی تورین استرالیا به سال 2006 بوده.

.به هرکجا فکرش را کنید سفر کرده؛آمریای جنوبی،تبت،هندوستان،آفریقا،نپال،اروپا.در این میان فقط آمریکای شمالی و استرالیا بی نصیب مانده اند.تمام کوه های مهم ایران را پیموده و به بیشتر کوه های مهم دنیا صعود کرده چون قراقوروم،هیمالیا،آلپ،پامیر،کلیمانجارو. می گویند به تمام نقاط کوهستانی ، کویری و جنگلی ایران سفر کرده و در سال 68 کمیته ای برای حفاظت از کوه ها و غارها راه انداخته.دامنه فعالیت های این مرد آنچنان وسیع است که آدم سرگیجه می گیرد از کجا شروع کند..

یاد عکسهایش می افتم. بیش از همه عکسی که به صورت پوستر درآمده. {تصویر یک زن بختیاری نوزده ساله و بچه دو ساله اش که بسیار زیبایند. دو جفت چشم اند. یک جفت چشم آبی که مال بچه است و یک جفت چشم قهوه ای که مال مادر است.عکسی پر از رنگ}[11].عکس دیگرش از گنبد های نمکی کویر ایران با 80 میلیون سال قدمت، عکسی که در گرمای 50 درجه گرفته شده و این عنوان را دارد؛ جعبه مداد رنگی.

در جایی از قولش می خوانی {حس شما باید از درونتان آغاز شود ، به بیرون تراوش کند، به آن طول موجها و خط ها بخورد و برگردد. به این ترتیب چرخه ای بین حس شما و طبیعت ایجاد می شود}[12].آن زمان است که می فهمی او در عکسهایش پی نقاشی است. نوعی رنگ آمیزی و کشف بهشتی گمشده که هنوز کسی پیدایش نکرده تا خرابش کند.

خودش میگوید ده دوازده هزار اسلاید دارد و بالغ بر 150 هزار عکس از طبیعت و مردم ایران[13].عکسهای کتاب راه یاب سفر ایران کار اوست و نیز کتاب راه یاب بیابان گردی ایران. همچنین یک دائره المعارف سنگ نوردی نوین دارد با عکسهایی بینظیر از کوه های ایران که هنوز چاپ نشده.زیرا هر بار در آستانه چاپ به سرش زده دو سه بخش دیگر به آن اضافه کند و عکسهایی در آن بگنجاند از مناطق گمنام و پرت و دورافتاده ایران به همراه یادداشت هایی درباره اماکن کمتر شناخته شده.[14]با چنین کمال گرایی و وسواسی او با این عکس ها دنبال چیست؟ خودش میگوید ثبت جاهایی که هنوز کسی پایش به آن باز نشده. جاهایی که از دست تخریب گر شهر نشینان و مسئولان بی لیاقت مربوطه در امان مانده. گنجی که باید زیر دیوار پنهان بماند تا شاید روزی به کار این مرز و بوم آید.ثروتی که هنوز ذره ای از هویت بومی و زیست محیطی فراموش شده ما را تشکیل می دهد.

از قول خودش {ایران سرزمینی است با میکرو اقلیم های متفاوت و نزدیک کنار هم. مینیاتوری از اقالیم جمع شده}[15]بر روی نقشه ای به شکل گربه در جایی که از سالیان دور آن را ایران می نامند.عباس جعفری با عکس هایش { فرصت دقیق شدن در طبیعت اطراف را فراهم می آورد}[16]. گونه ای کشف و مکاشفه در سکوتی که در ذات طبیعت نهفته؛ گونه ای سکوت که { به ما شنیدن را می آموزاند }[17]. تا آنجا که {گام برداشتن ظریف روباهی در چمنزاری اطراف چشمه ای }[18].گویی لازم ترین و باشکوه ترین راز این طبیعت بی همتاست.

او از ساکنین این طبیعت نیز عکس گرفته. سوژه عکسهای او مردمانی اند خون گرم و صمیمی که یا کوچی اند و ایلاتی یا بومی ساکن بیابان و در همه حال تابع آن اقلیمی که در آن زندگی میکنند. مردمی با آداب و رسوم ،فرهنگ و خوراک های متفاوت ومتنوع. در عکس های عباس از اقالیم کمتر دیده شده همه چیز می بینید؛ کویر، جنگل های کم ارتفاع و استپ و ارس و توسکا و ناگهان تصاویری از خلیج گرگان.این گونه حسی از سفر کردن به شما دست می دهد.گویی مسافری باشید با دوربینی دائم در حال عکاسی. حال اگر این مسافر خوش ذوق دستی هم در نقاشی داشته باشد آن وقت عکسها محلی میشود برای جولان نمایی رنگ و نور. میشود شعر، ترانه یا متلی جامانده از سالهای دور.

به عنوان نمونه در یکی از عکسها سبزی ای است بی انتها که آن بالا به تک درختی ختم می شود و پشت آن چشم اندازی از کوه های سربه فلک کشیده با ظاهری خشک و تفیده.گویی به خود بهشت پا گذاشته باشیم.جایی که ما شهر نشینان را به آن راهی نیست . این عکس گویی به ما میگوید سالها پیش ، آن قدر دور که یاد کسی نماند،از زادگاه اصلی امان کوچ کرده در شهرهایی بی قواره مسکن گزیده ایم؛در مستطیل هایی بتونی و آجری و بی قواره همچون زندانی بی در و پیکر که حتی فکر فرار به سر کسی هم خطور نمیکند.مانده ایم وبیهوده به چیزهایی مصنوعی سرگرممان میکنند. .نه رویایی برایمان گذاشته اند نه آرزویی. تنها چیزی که بیداد می کند سرعت است و سر وصدایی گویی تمام نشدنی و خشمی که بیهوده مارا میدرد. زخمهایی که عمیقتر میشوند، بدون آنکه توجهی به درمانش کنیم.حق دارند ساکنان اصیل این اقلیم بهشتی از ما شهر نشینان ،ما روبوت های انسان نما بترسند. از انسان و حیوان وگیاه ، هرکه در این طبیعت هست ، برمند از این انسان ماشین زده که هیچ نمی داند جز تخریب طبیعتی که ریشه و زادگاه همه ماست.

در چنین زمانی است که به قول عباس جعفری حس می کنی {در یک قالب بتونی قرار گرفته ای ف که فقط لبهایت تکان می خورد. آن هم به غبن و حسرت.هیچ کاری هم نمی توانی بکنی. به همین خاطر است که با خود خواهی کامل خیلی جاهای این سرزمینی را که می شناسی دوست نداری به دیگران نشان بدهی از ترس آنکه به زباله دانی تبدیلش نکنند.اینجاست که دلت می خواهد از از سر ناچاری دست به یک فرار آگاهانه بزنی و سر به بیبان بگذاری}[19].

عکسهای عباس حاصل چنین کشف و مکاشفه ای است و به همین دلیل حس زندگی درونشان فریاد می زند.انگاری با ما حرف زده می گویند فریفته زیبایی این طبیعت شو اما بدان که طبیعت آدم را قانع نگه نمی دارد و وامی داردت دائم در حال سفر باشی؛ برای دیدن جاها وآدم هایی که شاید دیگر فرصت دیدنش دست ندهد.

عکس های او اما منحصر به طبیعت ایران نیست .دیگر عکسهای او از همه جای دنیا خاصه نپال وتبت هم تورا به فکر وامیدارد. عکسهایی از معابد بوداییان با چشم های نقاشی شده بودا در میانه بنا.چشمهایی که همه چیز را تحت نظر دارند. انگاری این بنا لباسی باشد که بر تن بودا پوشانده اند. عکسهای دیگری هم هست از بودای خوابیده روی بالشی چوبی با لبخندی حاکی از رضایت درونی. مجسمه هایی با اندامی کشیده و فراتر از حد و اندازه های انسانی در حال مراقبه و انجام آئین ومناسک اسطوره ای. در کنار این همه ،عکسهایی از راهبان بودایی و ساکنان بومی تبتی و نپالی، خیره شده به دوربین عکاسی.مفتون وسیله ای آمده میان این جمعیت خوگرفته با طبیعت هیمالیا. عکس دیگر کوه های سر به فلک کشیده نپال را به رخمان میکشد.کوه هایی که همه این خطه را دربرگرفته و آن را بهشت کوه نوردان دنیا کرده.چین و شکن کوه ها چنان می ماند درون تابلویی گیر کرده ایم، درون رویایی که خیال دل کندن از آن دست نمی دهد.

دنیای عباس جعفری بواسطه عکسهایش این گونه است؛زیبا و منحصر به فرد. تصویرگر بهشتی که ما را برای بازگشت به آن وسوسه میکند.وسوسه ای که به رقص می ماند.رقصی همه از جنس رنگ ونور. چیزی نقش بسته و قاب شده در چهار چوب عکسی چشم نواز که زندگی از آن به دل و خانه ما راه میابد.

دست انداخته زیر بازویش، به هر کجا که می خواهد برود:

دیروز میان دست های یک دختر نپالی بودم ؛ در شکل و شمایل آبی برای نوشیدن . جلوتر دشتهایی وسیع را سیراب می کردم و دام هایی فراوان گوشه و کنار . گاهی اوقات به خاطر می آورم خانواده ای داشتم و همسری و دوستانی . کسانی که برای یافتنم زیاده گشتندو سرکشیدند به هرجایی که توانستند . من اما کنارشان بودم . زیر پایشان . همراه آبی که مرا با خود می برد و باز میآورد. صورت همراهانم گریان بود و پریشان و من چه آرامش خیالی داشتم و حسی گناه آلود از این همه بی خیالی . ناخواسته باعث آزار کسانی شده بودم . کسانی که دوستشان می داشتم و بیش از هم همسرم . چه کنم اما که نیازی به این همه پریشانی و آشفتگی درمن نبود .

با خود گفتم چه کنم تا آنان را مانند خود کنم ؛ آرام و رها از هر جیز ترس آور و آشفته کننده ای . این را پرندگان به من گفتند و شاید ماهی رودخانه ای که مرا مغروق خود کرده بود . گفتند در دل و قلب شان جاری شو و با آشنایانت چندی همسفر شو. اولین کس همسرم بود . قلبش ویرانه ای بود در نبود من . چون رودی جاری شدم و او را یافتم کنار واحه ای که انتظار مرا می کشید در خوابش بودم . خوشحال بود مرا یافته ؛ در شکل و شمایل انسانی . با همان کوله و دوربینی به دست . با همان صدای خشک و کویر گونه . پرسیدم مقصد بعدی کجاست ؟ شنیدم گفت جایی که تو آنجا باشی . خندیدم و گفتم یک آبشار دیدنی است همین نزدیکی ها که جان می دهد برای عکاسی . بعد آن صخره نوردی داریم شاید از کوههای اورامان . با بیانگردی چطوری؟ کویر ایران جان می دهد برای این کارها .

حس کردم قطره اشکی گوشه چشمانش درخشیده . دقیق شدم . من خود آن قطره اشک بودم که از صورت او فرو می لغزید . صورت زیبای زنی خوابیده در بستر ؛ بی صدا ، اشک ریزان در یاد همسر انگار گمشده . آنشب اما از یک چیز مطمن شدم ؛ این که من با او ابدی شدم . برای همیشه . هر جا که اوست من درکنارش ام ؛ در شکل و شمایل بادی زمزمه کنان در گوشش یا رودی که آرام می گذرد از زیر پایش یا در خنده ای که یک ایلاتی رو به دوربین او می زند.در چشم اندازی که او برای قاب دوربینش انتخاب می کند ؛ در شکل عباس. در شمایل یک آدم در حال سفر؛ دست انداخته زیر بازویش ، به هرکجا که بخواهد برود.

شهرام اشرف ابیانه

مهر 89



[1] مجله طبیعت گردی . مصاحبه با عباس جهانگردی، عنوان مصاحبه: عالی همتان صفحه 20

[2] ماهنامه قشم.سال یازدهم.شماره108. اردیبهشت84.گفتگو با عباس جعفری،جواهری به نام ایران-ص 104

[3] مجله طبیعت گردی-ص 21

[4] همان

[5] همان

[6] همان

[7] همان

[8] همان

[9] همان

[10] شعری از نیما

[11] ماهنامه قشم.ص104

[12] همان

[13] از مجله طبیعت گردی

[14] همان

[15] همان

[16] همان

[17] همان

[18] همان

[19] ماهنامه قشم.ص105

خیال گمشده

لختی آسودن
دستهایت را به من بده
شاید که ما گم شده ایم
در پیچ وتاب کوچه های بی انتهای خاطره
یا که از یاد برده ایم
آن مکان دنج وخلوت
برای آسودن یا که عشق ورزی
ما؛دو خیال از یاد رفته
از عشقی پیر،قدیمی ،فراموش شده

Sunday, January 2, 2011

شعری درون قلبم فریاد می کند

شعری درون قلبم فریاد می کند
شوری است،سوزی است یا که الهامی است
آوازی را در گلویم خفه می کنم
ترسی است ، وهمی است یا که اجباری است
همچون مجنونی به خود می پیچم، شوق را با ریسمانی به دار میکشم
دادی است ،بیدادی است یا که جوری است
این همه را در خواب می نویسم ، در خواب کابوسی را نقالی می کنم
آهی است ،زخمی است یا که رازی است
لغزش قلم روی کاغذ سفید را دنبال می کنم ،خواب را در بیداری نقاشی میکنم
هایی است ،هویی است یا که همهمه ای است
این همه را برای معشوق فریاد می کنم ، یار را نمی یابم و با خود نجوا میکنم
ذکری است ،فالی است یا که تقدیری است
از اندرونی به قیل و قال زندگی صدایم می کنند ، خاتون زیبای خیال را با زوری به عدم روانه می کنند
محنتی است ، مرثیه ای است یا که غمنامه ای است
این همه را با فریاد به خود حواله میکنم ،از نا امیدی کاغذ را با قلم بیهوده خطاطی می کنم
مکری است ،ترفندی است یا که شعبده ای است