Saturday, November 27, 2010

mad men

بعد دیدن سریال عجیب هوس می کنی یه کلاه شاپو بذاری سرت یه بارونی تنت کنی و حاکم دنیایی بشی که مردها در آون حرف اول رو میزنن.جامعه ای که همه بخش هاش توسط مردها کنترل می شه وزن اگه خانه داره شکل و شمایل یه برده رو داره واگه معشوقه اس اجازه داره این قدرت تصاحب شده مردانه رو مزمزه کنه و البته این زن دوم هیچوقت در معادلات قانونی این جامعه مردسالار بسته به حساب نمیاد مگه اینکه زنی بخواد فراتر از این قواعد عمل کنه.با دیدن سریال متوجه میشیم دهه شیرین و رویایی 50 و 60 بیشتر شبیه یه کابوس بوده ونه البته اون شیرینی نوستالژی وار که هالیوود میکوشید به خوردمون بده.وبا دیدن سریال می فهمیم جامعه آمریکا چه جامعه سالمیه که این طور بیرحمانه وهنرمندانه قادره خودشو نقد کنه.
اما چی این سریال جذابه؟طراحی صحنه ولباس وگریم که عجیب یادآور اون دوره اس؟قصه های مینی مال غیر متعارفی که سکون کار دیگه ماتیو واینر خالق سوپرانو رو نداره؟شاید هم گذشته شخصیت اصلی دان دریپر و ماجرای جنگ کره واون تغییر هویت و فرار از خانواده فقیر جنوبی؟یا زن خانه داری که بعد رودست خوردن از شوهر نمونه اش به پرنده های اطراف خونه اش شلیک میکنه؟شاید هم اون فصل مهمونی با موسیقی عروسی فیگارو ودوربین هشت میلی متری خونگی که ثبت کننده اتفاقی خیانت های گذریه.
هرچی هست این سریال عجیب یقه آدم رو میگیره و اون قدر آبرومنده که دیدنش رو میشه به هر فیلم دوست واقعی پیشنهاد کرد.

Tuesday, November 16, 2010

اتاق-شعر از شهرام اشرف ابیانه


گاهی اوقات فکر میکنم
کاش میشد من وتو باشیم در یک اطاق
تنها ،بی مزاحم، بیصدایی اضافه، بی های و هوی
کلبه ای، آلونکی، چیزی، اطرافش جنگلی
آتشی روشن،شومینه ای
دستهایی پیچیده درهم،همچون شعر عاشقانه ای
بعدش آن نگاه جادوییتو خیره به من
برده مرا به دنیایی دگر
دریایی آبی، آفتابی ، دور دور
روی کشتی ای که می راند نرم نرم
این صدای چیست؟
شاید سوختن چوب
یا که آواز گنجشکی آن سوی ستون
من کجایم؟!
اینجا، پشت میز جلویم کاغذی
می نویسم، رویایی یا که حسرتی
فکر میکنم شاید به داستانکی
این که کاش می شد
من و تو باشیم در یک اتاق
تنها،بی مزاحم،بی حسرتی

Saturday, November 6, 2010

معشوقه-داستانی از شهرام اشرف ابیانه

مردی یه زنی داشت و معشوقه ای.مرد عاشق معشوقه بود. نمیدونست اما اینو چطور به زنش بگه.
زن ، شوهرش رو مدام توی خودش میدید وغصه میخورد مردش به چی فکر میکنه و از چی ناراحته.زن هر روز لاغرتر میشد و مریضتر تا اینکه یه روز از غصه دق کرد و مرد.
بعد مدتی مرد و معشوقه شدن زن و شوهر.
سالها گذشت.یه روز مرد یاد زن سابق کرد وآهی کشید.
معشوقه پرسید: این برای چی بود؟!
مرد گفت: برای زن سابقم.
معشوقه با تعجب پرسید: کدوم زن؟!
مرد اول فکر کرد زن دستش می اندازه. زن اما شوخی نمی کرد.همچین چیزی یادش نمی اومد.
کار بالا گرفت.معشوقه سابق از این عصبانی نبودکه مرد داره بذر خیانت رو تو ذهنش می کاره.از این کفری بود که مردی که این همه پاش نشسته ،دیوونه از آب دراومده .
فک و فامیل و دوست وآشنا اومدنوسط میدون داری بلکه آشتیشون بدن.مرد اما اما از خر شیطون پیاده نمیشد.روان کاوها هم عاجز شده بودن از کمک.
مسئله خیلی ساده بود . هیچکس یادش نمی اومد مرد قبلا زنی داشته . مرد دیگه کاملا به سرش زده بود.حالا مدام با زن سابق حرف می زد و میخندید و گریه میکرد.بیشتر اوقات با هم چایی میخوردن یا برای هم قصه می خوندن یا از خاطرات گذشته حرف می زدن.
یه روز هم معشوقه سابق از خواب بلند شد ودید اثری از مرد نیست.پیدا کردنش مشکل نبود.کس و کار معشوقه سابق مرد رو تو یه آلبوم عکس قدیمی دیدن کنار زن سابقش.عکس تو یه باغ گرفته شده بود و زن سابق رو غمگین در حالی نشون می داد که داره قدم میزنه.اینبار تو عکس مرد هم کنار زن بود و زن غمگین نبود داشت میخندید .انگار داشتن یکی از اون قصه های قدیمی رو برای هم تعریف می کردن.بعد مدتی این عکس گم شد وبقیه عکس های مرد. حالا مرد یه خاطره بود .انگار از اول وجود نداشته.
زن یا همون معشوقه سابق ،بهترین دوست من بود. گاهی اوقات تو یه کافی شاپی چیزی قرار می ذاشتیم. یه روز اومد اینها رو به عنوان درد ودل برام گفت.پیش خودم فکر کردم کلید یه داستان تازه رو پیدا کردم.
از دوستم که جدا شدم یه راست اومدم خونه.رفتم تو اطاق کار و شروع کردم به نوشتن.وسط کار یه هو قلم رو گذاشتم زمین.
چکار داشتم می کردم؟! این همه یه خیال بود یا مرد قصه داخل خوابی شده بود که بیداری ای در پی نداشت؟!

شاید هم همه اینها یه قصه بوده ومن هم یکی از شخصیت های این قصه!

شهرام اشرف ابیانه 15 آبان 1389

Friday, November 5, 2010

عجایب یک سرزمین هابیتی-درباره دنیای خیالی تالکین- نوشته شهرام اشرف ابیانه



عجايب يك سرزمين هابيتي


نيم نگاهي به دنياي خيالي تالكين


1)اولين ديدار با پيرمرد جادوگر در يك بعدازظهر داغ تابستاني


در زمان‌هايي نه چندان دور، براي پيدا كردن يك سوراخ هابيتي، جاي داغ و راحتي كه بتواني در آن چپقي چاق كني و به درد و دل‌هاي يك دوست قديمي دل بسپاري، مي‌توانستي به «سير هول ميل» روستايي سرسبز كوچكي در حومه‌ي «بيرمنگام» بريتانيا بروي و در آنجا شايد پيرمردي را ملاقات مي‌كردي، نشسته روي يك صخره زير درختي كاج با ريشي سفيد و كلاه بلندي گرد و ردايي به همان درازي. در حال تعريف كردن ماجراي سفرهاي دور و درازش براي مشتي بچه «هابيت».


در ميان اين بچه‌ها اگر دقت كني پسر بچه‌يي را خواهي ديد كه شور و شوق بيشتري براي شنيدن داستان‌هاي پيرمرد دارد. در آن زمان، اگر از اهالي سيرهول ميل مي‌پرسيدي هيچ كس باور نمي‌كرد اين بچه هابيت به ظاهر كم سر و صدا، در سال‌هاي بعد در دنياي انسان‌ها، جاي آن سوي مرزهاي امن دهكده براي خود اسم و رسمي به هم بزند. هيچ‌كس باورش نمي‌شد پسرك، ماجراي سفرهاي دور و دراز پيرمرد را به داستان‌هاي خواندني تبديل كند.


همه چيز از وقتي شروع شد كه پسرك همراه برادر كوچك‌تر و مادرش از جايي خيلي دور «بلو مفونتين» در آفريقاي جنوبي به انگلستان آمدند. آنها قرار نبود زياد آنجا بمانند. اين فقط يك مسافرت تفريحي سه هفته‌يي بود. تعطيلات اما طولاني شد. آنقدر كه پسرك فهميد ديگر برگشتي در كار نيست. اين را از بي‌حوصلگي مادر مي‌فهمید و قوم و خويش سراپا سياهپوشي كه دور و برش مي‌پلكيدند و تلگرافي كه از ناخوشي پدر در آن سوي آب‌ها خبر مي‌داد. كمي بعد مادر تصميم گرفت همراه دو پسرش به يك جاي دنج و بي‌سر و صدا برود. روستاي سيرهول ميل همان مكان ايده‌آل مورد نظر مادر بود. جايي كه پسرك كودكي‌اش را در آنجا گذراند و آن پيرمرد جادوگر قصه‌گو را در يك بعدازظهرداغ تابستاني، شاید هم در خیال، ملاقات كرد. کسي از اهالي روستا اماحرف‌هاي پسرك راباور نكرد. آنها نه پيرمرد قصه‌گويي مي‌شناختندونه بچه هابيتي كه شنونده‌ي قصه‌هايش باشد و اينجا بود كه خيالبافي‌هاي پسرك شروع شد. اولين تلاش او خواندن و هجي كردن كلمات زبان‌ بيگانه بود. تنها زبان بيگانه‌ي قابل دسترس در سيرهول ميل، زبان «ولزي» بود كه مي‌توانستي پشت كاميون‌هاي حمل ذغال سنگ بخواني و از شنيدن آوا و صداي كلمه‌ها لذت ببري. اين گونه پسرك توانست اولين زبان‌هاي خيالي ابداعي خود را خلق كند.


سال‌ها بعد، پسرك به واسطه‌ي همين زبان‌هاي خيالي در شكل و شمايل يك پروفسور زبان‌هاي انگلوساكسوني دانشگاه آكسفورد به تحقيقي گسترده در مورد ساختار و ماهيت وجودي افسانه‌هاي پريان دست زد. دهه‌ي 30 ميلادي بود و پروفسور داستان ما را به نام «جان رونالد روئل تالكين »مي‌شناختند.


در آن زمان او نويسنده‌ي داستان‌ منتشر نشده‌يي به نام «سيلما ريليون» بود. داستان عاشقانه‌ي بانویي الفي به نام «لوتين» كه براي زندگي با انسانی به نام «برن» از زندگي ابدي‌اش چشم مي‌پوشد و فاني مي‌شود!


اين داستان براي تالكين نقطه‌ي آغازي بود براي دادن تعريفي تازه از افسانه‌هاي پرياني. تعريفي آنچنان گسترده كه حوزه‌ي حماسه و اسطوره‌هاي خيالي مورد نظر او را نيز دربر بگيرد. پيش از آن، افسانه‌هاي پريان خلاصه مي‌شد در قصه‌هاي عاميانه‌ي ثبت شده توسط برادران گريم يا در شكل امروزي‌اش اثري خيالي بود همچون «آليس در سرزمين عجايب »و «آليس در آن سوي آينه» اثر لوييس كارول و يامانند «جادوگر شهر زمرد» اثر فرانك باوم. تالكين اين آثار را رد نمي‌كرد اما نمي‌توانست به واسطه این داستانها به دركي تازه از جايگاه انسان در طبيعت برسد. زماني كه او در بلومفونتين آفريقاي جنوبي هنوز كودكي سه ساله بود. اين طبيعت را با همه‌ي خشكي و سوزاني‌اش به عينه لمس مي‌كرد. وقتي هم به آن بهشت هميشه جاوداني‌آش سيرهول ميل افسانه‌يي وارد شد چنين حس و حالي داشت. او نمي‌توانست شتاب و بي‌روحي و روزمرگي كشنده انسان متمدن و ماشین زده جامعه‌ي شهري را درك كند. به نظر او اسارتي و زندگي برده‌داري كه جامعه پس از انقلاب صنعتي به نوع بشر تحميل مي‌كرد بي‌عدالتي آشكاري بود هم در حق انسان هم به طبيعت كه بشر زاييده آن بود. او اين نظم ساختگي و تحميلي را باور نداشت. پس از افسانه‌هاي پريان كمك گرفت تا آن بهشت گمشده را همچنان براي بشر نگه دارد. اين همه از عقايد كاتوليكي او ريشه مي‌گرفت. مادر او، ميبل، كاتوليك مؤمن، و نه متعصبي بود كه در خيل پروتستان‌هاي دور و برش چاره اي جزپناه آوردن به طبيعت نداشت.


ايمان مادر، تالكين را نجات داد و او در دل طبيعت بکر و دست نخورده به نوعي ارتباط تازه با خالق جهان رسيد. لذت اين ارتباط در آفرينشگري بود؛ گونه‌يي خلق و ابداع ماوراي واقعيت روزمره. تالكين خيلي زود فهميد تنها راه براي يكي شدن با اين خالق ناديدني، براي غرق شدن در طبيعتي كه جلوه‌گاه آن روح متعالي بود، فرار به واقعيت است نه فرار از آن. اين روند تجربه كردن واقعيت به شيوه‌ي معكوس ما را به ياد آليس در آن سوي آينه مي‌اندازد. جايي كه آليس پس از وارد شدن به آن سوي آينه، دنيايي يكسره واژگون مي‌بيند. حس و حال آليس در آن صحنه‌ها نوعي غوطه‌ور شدن در بي زماني و مكاني را تداعي مي‌كرد. اين تعلق نداشتن به جایي، دقيقاً چيزي بود كه تالكين دنبال مي‌كرد. او حاكميت انسان بر طبيعت را قبول نداشت چون فكر مي‌كرد بلندپروازي‌هاي اين موجود دوپا، طبيعت و روح پنهان خالق آن را به تباهي مي‌كشاند.


او به راستي عقيده داشت پريان از اجزاي طبيعت هستند و باوري كه آنها را خرافه و يا فراطبيعي مي‌داند جايگاه انسان را بد تبيين مي‌كند و اينكه درك عقلي اين انسان سبب زوال اين عناصر طبيعي شده است.


تالكين فكر مي‌كرد از طريق افسانه‌هاي پريان بار ديگر مي‌شود اين بهشت گمشده را يافت. اين بازيابي شادي‌آور، به عقيده‌ي تالكين اما سرابي بيش نخواهد بود. نوع بشر بلندپرواز است و بي‌ايماني و بي‌قيدي پس از انقلاب صنعتی آتش اين بلندپروازي را تيزتر مي‌كند. پس حتي در صورت وقوع معجزه اي، اين طبيعت جادويي بار ديگر از دست خواهد رفت. در سال‌هاي دهه‌ي30 میلادی، تالكين كوشيد اين حقيقت تلخ را با انتشار جزواتي در مورد ساختار قصه‌هاي پريان به ديگر همنوعانش بازگو كند. سخنراني معروف و پرشورش در 1937 با عنوان «درباره‌ي داستان‌هاي پريان» كه بعدها به عنوان جزوه اي علمي چاپ و منتشر شد، روشن كننده‌ي بخشي از افكارش بود. درباره‌ي ارتباط ذاتي و اساسي اي كه بين اساطير، زبان و هستي مي‌ديد و نگاهي كه به ظهور و تصليب مسيح به عنوان پايان تلخ و شيرين ناگهاني تاريخ بشر داشت. اين ظهور مسيح‌گونه بعدها در سه‌گانه‌ي ارباب حلقه‌ها در شكل و شمايل شخصيت «آراگورن» تجسم يافت. جنگجويي از تبار آدميان كه منجي سرزمين ميانه مي‌شود و در عين حال پايان يك دوره و عصر باشكوه افسانه‌يي را با حضورش (به واسطه‌ي انسان بودنش) رقم مي‌زند.


تلاش تالكين براي سر و شكل دادن به اين مضمون جهان شمول، البته با وام‌گيري از عناصر جادویي قصه‌هاي پريان، به شكل‌گيري گونه‌يي ادبيات تخيلي انجاميد كه امروزه به آن فانتزي مي‌گويند. فانتزي مورد نظر تالكين، اما شادي و سرزندگي قصه‌هاي خيالي كودكانه‌ي سابق را نداشت. فانتزي‌هاي او بيانگر جوهر حقيقي واقعيتي بودند كه تنها از طريق افسانه‌هاي پريان امكان بازنمايي پيدا مي‌كرد. تالكين، وسواس عجيبي در باورپذيري اين واقعيت مجازي داشت به طوري كه سال‌ها كوشيد تا براي آن تاريخ و جغرافياي مستقلي خلق كند.


سال‌ها پيش از آن،تالکین تسلطش را در خلق و ابداع زبان‌هاي خيالي نشان داده بود. پس نوشتن تاريخ و جغرافيا براي سرزميني كه هرگز وجود نداشته كار چندان مشكلي به نظر نمي‌رسد. اين دنياي خيالي، براي كامل شدن يك چيز كم داشت؛ ماجراجويي. خوشبختانه قهرمانان آثار تالكين طبعي ماجراجويانه داشتند. آنها آدم‌هايي بودند كوچك و ضعيف همچون هابیت ها كه به جنگ قدرت‌هاي برتر از خود مي‌رفتند. دوران شواليه‌گري و كسب افتخار گذشته بود. انسان عصرتازه، چالش‌هاي پيچيده‌تري داشت و افسانه‌ها و اسطوره‌ها‌يش هم به طبع مي‌بايست به همان پيچيدگي باشد. در اين دنيا، ترس از مرگ وجود داشت و اين هراس آنقدر بزرگ به نظر مي‌رسيد كه به افسانه‌هاي اين داستان واخورده هم سرايت كرده بود. اين گونه، دنياي امني وجود نداشت. گريزگاهي نبود تا انسان معاصر ترس‌هايش را در آن فرافكني كند.


ديگر شاهزاده‌يي وجود نداشت كه سوار بر اسب سفيد، زيباي خفته را از طلسم جادوگر برهاند. در چنين دنيايي، زيباي خفته‌ي افسانه‌يي خود مي‌بايست دست به عمل مي‌زد. تالكين با آثارش در پي اثبات اين مطالب بود كه در نبود آن حریم امن، ماجراجويي و سفر كردن بهترين راه مبارزه با شرارت‌هاي شر ويرانگر است.


تالكين بدين طريق پويايي و تحركي به فانتزي‌هايش بخشيد كه تا پيش از آن افسانه‌هاي پريان فاقدش بودند. داستان‌هاي پريان در دستان تالكين به وسيله‌يي مبدل شد براي بيان دغدغه‌ها و آمال و آرزوهاي انسان معاصر. تخته‌ي پرشي براي كشف سرزمين‌هاي ناشناخته، زورقي كه در دل دريايي طوفان زد و تنها مأمن و پناهگاه انسان امروزي به شمار مي‌رفت.



2) ترك سرزمين ميانه سوار بر يك كشتي الفي


مي‌گويند جان رونالد روئل تالكين، استاديار انگليسي دانشگاه ليدز در اواخر دهه‌ي 20 ميلادي، پروفسور زبان‌هاي آنگلوساكسون در كالج ولنن از 1933،به واقع از همان ابتدای به دنیا آمدن يك هابيت بوده. بعضي‌ها معتقدند او همان تامباديل شاد و سرخوش كتاب اول سه‌گانه‌ي ارباب حلقه‌ها (ياران حلقه‌ها) است و گروهي معتقدند او گندالف جادوگر همان کتاب هاست كه اين بار در شكل و شمايل يك پروفسور زبان‌هاي آنگلوساكسوني، در جايي چون آكسفورد، در مقام يك قصه‌گو پا به دنياي انسان‌ها گذاشته تا واگوي ماجراهاي تازه باشد. حقيقت هر چه باشد اين پايه‌گذار باشگاه‌هاي رسمي و غيررسمي ادبی در جايي خشك و عبوسي چون كالج‌هاي آكسفورد، از همان ابتدا طبعي ماجراجويانه داشت. او بعد از مرگ پدرش در 3 سالگي و از دست دادن غيرمنتظره‌ي مادرش در يك كماي ديابتي در 12 سالگي، تحت حمايت‌هاي مادي و معنوي كشيشي به نام پدر مورگان قرار گرفت. او تحصيلات مقدماتي را با استفاده از بورس تحصيلي در كينگز ادوارد گذراند. خيلي زود علاقه‌مند به زبان‌هاي باستاني شد. زبان لاتينی را از مادرش ياد گرفت و يوناني را در مدرسه و سپس كوشيد قسمت‌هايي از ولزي قرون وسطايي یا همان زبان انگليسي قديم و نیز زبان گوتیک، اسپانيايي و فنلاندي را بياموزد. با چنين پشتوانه‌اي، سال‌ها بعد به نقد زبان‌هاي مدرن پرداخت و به سوي دانش آواشناسي كشيده شد. در 16 سالگي عاشق شد. دلبسته‌ي دختري به نام ادیت برات كه هم‌مدرسه‌يي‌اش بود. به كالج اكستر در آكسفورد رفت ولي اين سفر به سوييس بود كه زندگي او را تغيير داد.


در طبيعت بكر و دست‌نخورده‌ي آنجا و در ميان رشته كوه‌هاي سر به فلك كشيده‌ي آلپ، رمز و رازي را تجربه كرد كه پيش از اين در «سير هول ميل» ديده بود. او مجذوب اين راز و رمز شد. راز و رمزي به جا مانده از هنگام خلقت كه گويي خدا از آن حفاظت مي‌كرد. او خدا نبود اما دوست داشت اين راز و رمز شادي‌بخش را براي انسان‌هاي فاني جاودانه كند. اين رؤيا، اما در آن زمان امكان تحقق پيدا نكرد. تالكين بايد برمي‌گشت و به تحصيلش ادامه مي‌داد. از سويي او به دختر مورد علاقه‌اش،ادیت برات، قول ازدواج داده بود. اروپا، تلاطمي تازه و انفجارگونه را تجربه مي‌كرد. گويي سرنوشت براي او بازي ديگري را رقم زده بود. او با اديت برات ازدواج كرد و با شروع جنگ جهاني اول، در اين بلای همه‌گير آلوده شده و به عنوان سرباز به جبهه‌هاي فرانسه منتقل شد. در آنجا وحشتي عظيم را پيش روي خود ديد. وحشتي كابوس‌گونه كه نقطه‌ي مقابل آن رمز و راز شادي‌بخش آمده از دل طبيعت به شمار مي‌رفت. تالكين در اين گورستان انساني، چهره‌هايي ديد مخوف و پليد. چهره‌هاي عجيب و غمگين. چهره‌هاي مغرور و زيبا، با ساقه‌هاي علف لابه‌لاي موهاي نقره‌اي‌شان. اما همه گنديده، همه درحال فاسد شدن، همه‌ مرده‌.1پلیدی با همه‌ي قدرت دست به كار شده بود تا آن راز و رمزي كه روزگاري تالكين را شيفته‌ي خود كرده بود از ميان بردارد. تالكين با خود فكر كرد شايد او هم يك جسد زنده است. شايد در نبردی سهمگين در سال‌هاي دور از پا درآمده و اين همه كابوس‌هايي است كه يك سرباز مرده در آرامگاهش به خواب مي‌بيند. اين تصورات او را مريض كرد. فرماندهانش مي‌گفتند به تب سنگر مبتلا شده. پس او را براي خانواده‌اش پس فرستادند. پرستاري از او را اديت به عهده گرفت. كابوس اما خيال رها كردن او را نداشت. او در باتلاق‌هاي مرگ جنگ جهاني، چيزي را جا گذاشته بود. بعد از مدتي سعي كرد با نوشتن، گمشده‌اش را پيدا كند. در اين دوره بود كه داستان سيلماريليون خلق شد. فعاليت‌هاي دانشگاهي، همه‌ي وقت تالكين را مي‌گرفت. اگر هم وقتي مي‌ماند صرف راه‌اندازي باشگاه‌هاي گوناگون ادبی و تفریحی مي‌شد. او در آكسفورد باشگاه‌هاي وايكينگ‌ها، كولبايتر و اينكلينگ‌ها را به راه انداخت. اين باشگاه‌ها مجالي بود براي دور شدن از فضاي رسمي و خشك دانشگاهي آكسفورد، فرصتي براي ديدن دوستان و خواندن شعرها و نوشته‌هاي همديگر، سر و كله‌ي سي‌.اس.لوييس در يكي از اين باشگاه‌ها پيدا شد.


سال 1926 بود و اروپا در آرامش قبل از طوفان به سر مي‌برد و اين براي آن دو فرصتي بود براي مرور افسانه‌هاي قديمي. تالكين از جذابيت‌هاي سرزمين‌هاي بكر و دست نخورده‌ مي‌گفت اما لوييس اعتقاد داشت چنين جايي را بايد در مكاني فراي كره‌ي خاكي جست‌وجو كرد. بعدها او به واسطه‌ي نگارش كتاب‌هاي هفت‌گانه‌ي ماجراهاي نارنیا از طريق دروازه های جادویی چون یک گنجه ساده در شیر کمد و جادوگر یا ایستکاه مترویی در قلب لندن در شاهزاده کاسپین سفري به آن سرزمين موعود رؤيايي كرد. تالكين اما تصميم گرفت رویایش را در دل همين كره‌ي خاكي بنا نهد. نقطه‌ي آغاز اين رؤيا، با قصه‌هاي شبانه‌يي آغاز شد كه تالكين براي فرزندانش تعريف مي‌كرد. قهرمان اين قصه‌هاي شبانه، موجود كوتاه قدي بود كه در سوراخ‌هاي توي زمين زندگي مي‌كرد. تالكين نام مخلوقش را هابيت گذاشت. با پيدا شدن سر و كله‌ي هابيت در قصه‌هاي شبانه، آن رمز و راز جادويي كوه‌هاي آلپ و سيرهول ميل بار ديگر به سراغ تالكين آمد. اين حس وحال تازه سر برآورده، عجيب او را دچار خلسه مي‌كرد. پس تصميم گرفت بنويسدش. قلمي پيدا كرد و روي اولين كاغذي كه پيدا كرد نوشت: در سوراخي در توي زمين يك هابيت زندگي مي‌كرد. اين سوراخ جاي نمور و كثيفي نبود كه پر از كرم باشد و بوي بد بدهد. جاي خشك و خاك گرفته‌يي هم نبود كه چيزي تويش نباشد كه رويش بنشيني، يا اين كه چيزي نباشد كه بخوري، اين يك سوراخ هابيتي بود، و اين به معناي آسايش است.2


اينگونه تالكين آسايشي را كه سال‌ها براي به دست آوردنش زمين و زمان را زير پا گذاشته بود در يك سوراخ هابيتي يافت. او خود را در اين آسايش غرق كرد و هابيت‌اش را به يك سفر دور و دراز پرماجرا برد. با فانتزي تازه‌ي او پاي غريب‌ترين و سركش‌ترين موجودات جادويي به افسانه‌هاي پريان باز شد. هابيت‌ها، دورف‌ها،الف‌ها، اورك‌ها، تابلين‌ها، ترون‌ها، اژدهايي به نام اسموك و جادوگري به نام گندالف، شخصيت‌هاي اين كتاب تازه بودند.


در گام اول براي اين شخصيت‌ها يك جغرافياي دقيق خلق شد و نیز نقشه‌يي تا براي رسيدن به گنجي پنهان شده، پيچ و خم كوره راه‌هاي ناشناخته‌ي را راحت تر طي كني. تالكين توجه داشت كه اين يك داستان كودكانه است. پس شوخ‌طبعي اين گونه قصه‌ها مي‌بايست در این گونه فانتزي حفظ مي شد. موجودات تالكين اما دنيايي تيره و تار داشتند و اين سياهي و تاريكي آنقدر بود كه بر فضاي داستان اثر بگذارند. تالكين كوشيد با انداختن قهرمان هابيت‌اش در ماجراهاي غيرمنتظره، كمي از اين تيرگي بكاهد. شيوه‌ي روايت در اين كتاب پيچيده است. براي اولين بار در يك قصه‌ي كودكانه، به شكل گسترده از فلاش بك استفاده شد. در جایی از کتاب سر و كله‌ي يكي از شخصیتها گمشده‌ي داستان پيدا شده و شرح ماجرايي كه بر او رفته را براي دوستانش تعريف مي‌كند. تالكين اين شيوه‌ي روايي را در سه‌گانه‌ي ارباب حلقه‌ها هم به كار گرفت. در هابيت اما او از اين شيوه‌ي روايي به شكل بديع و جسورانه‌تري بهره برد.


در هابيت حضور طبيعت محسوس است. اين طبيعت در جاهايي به كمك قهرمانان قصه آمده و آنها را براي ريسدن به هدفشان ياري مي‌كند.از دید تالكين، طبيعت مقدس است و اين مقدس بودن را حتي شخصيت‌هاي خير كتاب هم درك نمي‌كنند. تنها الف‌هایند كه با نگاه كردن به زيبايي‌هاي اين طبيعت سحرآميزي می توانند استراحت كنند. هابيت‌ها و دورف‌ها با همه‌ي نیت خیرشان از اين رمز و راز دورند و به همين خاطر هم آسيب‌پذيرترند.


در داستان هابيت، به نظر تالكين ،انسان‌ها (كه هابيت‌ها و دورف‌ها شباهتي غريب به آنها داشتند) توانايي درك و حل شدن در اين روح سحرآميز برآمده از دل طبيعت را نداشتند اما مي‌توانستند در صورت داشتن نيت خير از مواهب آن استفاده كنند. تالكين افسوس مي‌خورد كه چرا نمي‌توانيم در جوهره‌ي اين طبيعت غرق شده و به عنوان جزيي از آن خودنمايي كنيم. او با محدوديت‌هاي موجودات زميني آشنا بود و در پي آن نبود به آرمانشهري دروغين عينيت دهد. تمام تأسف او از آينده‌ي تيره و تاري است كه در آن انسان مالك الرقاب زمين خواهد شد. زماني كه طبيعت گنگ و خاموش مي‌شود و جز آدمي هيچ موجود هوشمند و سخنگويي باقي نمي‌ماند و پريان و اژدهايان در دل افسانه ها جا مانده از گذشته به حیات خود ادامه خواهند داد.افسانه هایی پیچیده در لابه‌لاي خرافات انساني، بدون آن قدرت و شكوه طبيعي گذشته. از آن ها دیگر اثری نخواهد بود مگر خاطره‌يي در ذهن كودكان و پيرمردان و پيرزنان قصه‌گو.


چنين آينده‌ي تيره و تاري را با همه‌ي شدت و حدت خود، البته در داستان هابيت آنقدر نمود ندارد. اين پيشگويي بدبينانه،اما بعدها يكي از اركان اصلي سه‌گانه‌ي ارباب حلقه‌ها شد و تالكين در پايان آن سه‌گانه، قهرمانان فرازميني‌اش را واداشت كه به سفري بي‌بازگشت به جايي نامعلوم به غرب دست بزنند. در كشتي‌يي كه اين موجودات فرازميني را از سرزمين ميانه مي‌برد،. تالكين تنها اجازه داد كه دو قهرمان اصلي كتاب‌هايش، بيلبوبگينز (در هابيت) و فرودو بکینز(در سه‌گانه‌ي ارباب حلقه‌ها) تنها مسافران این کشتی عجیب باشند.کشتی ای که گویی به سرزمین نیستی رهسپارند. تنها يك نويسنده‌ي ديگر را سراغ داريم كه اين طور شاعرانه به حذف شخصيت‌هاي اصلي كتابش اقدام كرده باشد و آن گابريل گارسياماركز است كه در شاهكارش «صد سال تنهايي» رمديوس خوشگله را با ملافه‌هاي شسته شده به پرواز در هوا و سفر به ناكجاآباد واداشت. حذف قهرمانان آثار تالكين البته در پايان سه‌گانه‌ي ارباب حلقه‌ها اتفاق مي‌افتد و آن بداعت و جسارت كار ماركز را ندارد. اما اين كار تالكين در زمان خودش بدعتي محسوب مي‌شد.


هابيت خيلي اتفاقي به صورت كتاب منتشر شد. تالكين اصولاً يك نويسنده‌ي كودك نبود. فانتزي‌هاي او با وام‌گيري از اسطوهر‌هاي انگلوساكسوني پيچيده‌تر و سياه‌تر از آن بود كه مناسب گروه سني كودك باشد. در مورد اين كتاب، دست‌نوشته‌هاي اصلی به طور اتفاقي به دست رييس انتشارات آنوين رسيد. رييس انتشاراتي مورد اشاره پسر 9 ساله‌يي داشت كه عاشق اين داستان شد. اينگونه يكي از مهم‌ترين كتاب‌هاي كودكان در 1937، سه ماه مانده به كريسمس با طرح‌هاي خود تالكين چاپ و تا كريسمس همه‌ي نسخه‌هاي آن فروخته شد. حتي تالكين هم انتظار اين اقبال يكباره را نداشت. اين اتفاق اما اعتماد به نفس او را افزايش داد تا جايي كه تصميم گرفت از شخصيت‌هاي هابيت براي يك پروژه‌ي جاه‌طلبانه‌ي ديگر استفاده كند. 12 سال طول كشيد تا او اين ايده را به روي صفحه‌ي كاغذ بياورد. در اين مدت اتفاق‌هاي زيادي افتاد. جنگ جهاني دوم، تنها يكي از آنها بود. براي تالكين مسلم شده بود حضور شر در درون انسان‌ها براي از بين بردن طبيعتي كه با همه‌ي خاموشي‌اش هنوز براي اين انسان خطرناك مي‌نمود واقعيتي انكارناپذير است. تالكين سعي نمي‌كرد با پناه آوردن به فانتزي، اين واقعيت را انكار يا از آن فرار كند. همه‌ي سعي او بر اين بود كه جوهره‌ي اين واقعيت را در اثرش بازتاب دهد. شايد به همين خاطر بود كه حلقه‌ي قدرت را در سه گانه ارباب حلقه هابه تحولات جنگ جهاني دوم نسبت دادند و آن را به بمب اتم تشبيه كردند. فلسفه‌ي تالكين اما خيلي بيشتر از اين‌ها تكوين‌ يافته بود. او طبيعت را مقدس مي‌دانست و شكستن اين قداست را گناهي نابخشنودني.


كتاب اول اين سه‌گانه ياران حلقه‌ها همچون هابيت شروعي شاد و سرخوش داشت. داستان از سرزمين شاير شروع مي‌شود. از يك دهكده‌ي هابيتي. جايي كه آقاي بيلبوبگينز اهل بگ‌اند (قهرمان كتاب هابيت) اعلام می کند به زودي يكصد و يازدهمين سالگرد تولدش را با يك ميهماني باشكوه از نوعي خاص جشن خواهد گرفت. اين موضوع حرف و حديث‌ها و هيجان زيادي را در هابيتون برانگيخت.3


در کتاب به ما گفته مي‌شود كه« بيلبو آدم ثروتمندي شده و ثروت‌هايي كه او از سفر به همراه آورده بود اكنون به افسانه‌هاي اهالي محل تبديل شده».4 به نظر مي‌رسد اين سرخوشي تا ابد ادامه داشته باشد اما در «پايان هفته‌ي دوم سپتامبر، يك گاري از باي واتر از سمت پل برندي واين در روز روشن وارد شد»5


خيلي زود مي‌فهميم كسي كه گاري را مي‌راند گندالف ساحر داستان هابيت است. گندالف به دنبال حلقه‌ي جادويي اي آمده كه در كتاب هابيت، بيلبو از گولوم{جنی که در دخمه هایی آن سوی کوه ها پناه گرفته} دزديده بود. اين حلقه به زودي به فرودو برادرزاده‌ي بيلبو مي‌رسد و اين زماني است كه خود بيلبو بايد شایر را به مقصد نامعلومي ترك كند. گندالف خيلي زود درباره‌ي ماهيت حلقه به فردوو توضيح مي‌دهد« هر موجود فاني كه آن را نگه دارد هرگز نمي‌ميرد اما عمر و زندگي بيشتري به دست نمي‌آورد. فقط باقي مي‌ماند تا سرانجام هر لحظه برايش فرساينده شود».6


بزودي مي‌فهميم اين، همان حلقه‌ي قدرت است. حلقه‌يي كه سائورون فرمانرواي تاريكي به واسطه‌ي آن «دوباره قيام كرده و دژ خود را در سياه بيشه ترك گفته و به استحكامات باستاني‌اش در برج تاريك موردور بازگشته».7فرودو مجبور است حلقه را به ريوندل سرزمين اصلي الف‌ها برساند. در اين سفر عده‌يي از دوستان هابيتي‌اش او را همراهي مي‌كنند. در ريوندل مشخص مي‌شود حلقه را بايد به موردور ببرند به شكاف نابودي، جايي كه حلقه‌ي قدرت در آن ساخته شده، تنها آتش درون اين كوه مي‌تواند حلقه را ذوب كند و از بين ببرد.فرودو اين مأموريت را به عهده مي‌گيرد و به اين ترتيب سفری اوديسه‌وار با همه‌ي فراز و نشيب اين گونه سفرها آغاز مي‌شود.


شيوه‌ي روايت در ياران حلقه‌ها، تو در تو و هزار و يك شب‌گونه است. داستان گولوم، سائورون و جنگ حلقه از خلال روايت خطي داستان بازگو مي‌شود. راوي همه‌ي آنها نيز گندالف است. بر باقي داستان راوي داناي كل حكم مي‌راند. همه‌ي هنر تالكين در پيچ و تاب دهي به قصه‌هاي فرعي سفر ياران حلقه است. تالكين داستانش را با ضرباهنگي آرام پيش مي‌برد و ناگهان با ايجاد يك اتفاق غيرمنتظره به قصه‌ي خود سوسپانس و كشش لازم را مي‌دهد. بر اين اساس، ما ابتدا سفر طولاني ياران حلقه را از ميان كوه‌هاي برف گرفته شاهديم و آنگاه در معادن متروك موريا، قهرمانان را در مواجهه با حمله‌ي اورك‌ها و ترول‌ها مي‌بينيم. خيلي زود مي‌فهميم تالكين نمي‌خواهد ما را با حادثه‌آفريني فريب دهد. قصد او كاوش در گوشه و كنار دنيايي است كه موجوداتي غريب در آن زندگي مي‌كنند. دنيايي كه حضور طبيعتي رازآميز بر آن سنگيني مي‌كند. در كتاب دوم، دو برج، اين طبيعت به ظاهر خاموش به سخن درآمده و يكي از وقايع اصلي كتاب را رقم مي‌زند.


«انت»‌ها موجوداتي درخت‌مانند كه به كندي راه مي‌روند وحتي كندتر از راه رفتنشان حرف مي‌زنند نماينده‌ي اين طبيعت اسرارآميزند. تالكين آنها را به عنوان باستاني‌ترين موجودات سرزمين ميانه معرفي مي‌كند. شايد حتي باستاني‌تر از تام بامباديل كتاب اول، پيرمردي خنده‌رو كه راهيان حلقه در مسير دهشتناكي كه براي نجات جهان طي مي‌كنند به آن مي‌رسند. از تام بامباديل مي‌دانیم كه تنها سلاحش آواز خواندن است و آنقدر آواز مي‌خواند تا شر اشباح حلقه را از سر فردودو و دوستانش كم شود. دغدغه‌ي «انت»‌ها اما خطر نابودي جنگل‌هاست. در جنگي تازه به پا شده كه آنها را نيز ناخواسته درگير مي‌كند. تام بامباديل اما دور از همه‌ي اين هياهوهاست. او به درجه‌يي ازانسانیت رسيده كه ديگر شهوت قدرت بر او كارگر نمي‌شود و شايد چون مانند« انت»‌ها همنوعانش را در خطر نمي‌بيند، اقدامي هم براي مبارزه با شر ويرانگر نمي‌كند.


به نظر مي‌رسد تام بامباديل تاريخ‌نگاري است كه همه‌ي اين وقايع را در ذهن خود مي‌نويسد. او تاريخ شفاهي سرزمين ميانه است و مانند« انت»‌ها چندان به ابهت اسطوره‌يي خود نمي‌نازد. او به راحتي خاطره هيپي‌هاي شاد و سرخوش دهه‌ي 60 ميلادي را به يادمان مي‌آورد.


زماني كه در 1965 سه گانه‌ي ارباب حلقه‌ها در آمريكا و با كاغذ ارزان چاپ شد، اين نام بامباديل بود كه در ميان جوان‌ها و هيپی‌هاي تازه قد علم كرده، بت محبوب دوران شد.« انت‌«ها اما ما را به ياد جنگجويان تاريخي مي‌اندازند. حضور آنها قرار است بار اسطوره‌يي كتاب را تشديد كند. آنها زماني كه جنگ حلقه به ضررنیروی خير است، وارد عمل شده و با ويران كردن قصر سارومان جادوگر از شر ويرانگر انتقام مي‌گيرند. سارومان با حيله‌گري‌ها و شعبده‌بازي‌هاي مخربش، نماينده‌ي انسان عصر صنعتي است كه در دنياي اسطوره‌يي قد علم مي‌كند تا زمام امور را به دست گيرد. در واقعيت، سرانجام اين طبيعت است كه مقهور شعبده‌هاي انسان صنعتي می شود اما تالكين در آرمانشهرش اجازه‌ي خودنمايي به اين نيروي انساني مخرب نمي‌دهد.او پناه گاهی میسازد امن برای رویاهایمان تا به یادمان بیاورد زمانی این افسون قصه گویی بود که در شب های پر ستاره سرگرممان می کرد.زمانی که طبیعت با انسان سخن میگفت ؛از رازهایش واز افسونی که برای هر تازه واردی چون نغمه خوش پرندگان گوش نواز بود.



1. از متن سه گانه ارباب حلقه ها ،جی. آر.آر.تالکین،ترجمه:رضا علیزاده،انتشارات روزنه،چاپ دوم 1383


2. از متن هابیت،تالکین،ترجمه:فرزاد فربد،انتشارات پنجره


3. همان


4. از سه گانه ارباب حلقه ها،کتاب اول یاران حلقه


5. همان


6. همان


7. همان



داستان مرگ کاتب

چند وقت پیش فیلم آخرین ایستگاه رودیدم که درباره روزهای آخر زندگی تولستوی بود.. فیلم روی روابط عاشقانه تولستوی با همسرش متمرکز شده.شعری که اینجا میبینید با الهام از صحنه آخر فیلم،صحنه مرگ تولستوی نوشته شده و سروده خود منه
خوابیده ام در بستری سرد چون مرگ
در قطاری که میبرد مرا به خانه ام
آن سوتر صدایی است آشنا
زنی که می گرید
شاید هم نوزادی است تازه دنیا آمده
در آغوش مادر،که معصومانه می گرید
کسی میخواند در گوشم
که کودکی است به گمان
در گیر و دار یک بازی ،خندان یا شاید گریان
یا که زمزمه عشقی است
جاری بر لبهای دو عاشق
در دستهایی که میجویند خود و آن دیگری را
در پیچ و تاب تن هایی عریان.
با این همه شاید
باشد چرخش قلمی ساده
بر تکه کاغذی آنجا
در دستانی کاتبی نادم
پاره ایکاغذ که میخواهد شود داستان
یا آنچه کاتب میخواند آنرا شعر و متل یا کارزا.
شاید به واقع مرگی است رخ داده بر کاتب
آنچه میخوانند آنرا
پایان داستانی راکد

Thursday, November 4, 2010

چهارشنبه سوری

چهارشنبه سوری اسفند 57 از مدرسه که خونه اومدم به یه چیز فکر میکردم؛ چهارشنبه سوری آخر شب. ظهر بود و طبق معمول دراز کشیدم تا یه چرتی زده باشم. چشمهامو که میبستم صدای برادرم رو شنیدم که داشت از بچه های کوچه میگفت که قرار بود اون شب آتیش به پا کنن و صدای مامان که میگفت خدا به زمین گرم بزندشون و... من دیگه خوابم برد. دیگه هیچی نفهمیدم
چشم که باز کردم تو خونه خودمون بودم اما تو یه اطاق دیگه.صبح بود و بیرون تو حیاط گنجشک ها جیک جیکی راه انداخته بودن که اون سرش ناپیدا. سر در نمی آوردم! چه اتفاقی افتاده بود؟! قاعدتا الان باید عصر باشه و هوا رو یه تاریکی .تو راهرو اما سفره هفت سین انداخته بودن وتلوزیون روشن بود وبابا یه گوشه لم داده ولباس نوهاشو پوشیده بود
بابا تا منو دید گفت بدو الان سال تحویل میشه
اینا شوخیشون گرفته بود یا من خواب بودم هنوز! نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده.مامان ازچهارشنبه سوری میگفت که من بعد بازی تو کوچه زود خوابیدموداداشم از ترقه بازیها و باز مامان از فیلم خوشه های خشم که تلوزیوون گذاشته بود اما نصف ونیمه.
هی وایسین بینم. یکی شوخیش گرفته حتما!من یه دو سه روز رو این وسط گم کردم .چرا چیزی یادم نمیاد.گفتم الان از خواب بیدار میشم.اینها رو حتما خواب میبینم. سال اما تحویل شد و من بیدار نشدم. رفتیم عید دیدنی و اومدیم خونه و خبری نشد.چه خواب طولانی ای! عید گذشت و من برگشتم مدرسه.سال بعد جنگ شد وهشت سال بعد تموم شد.من رفتم دانشگاه،سرکار،نویسنده شدم وازدواج کردم وباز ده سالی گذشت.هنوز خبری نبود.
تواین سالها منتظر اینم یه روز از خواب بیدار بشم وببینم سی سال پیشه وهوا رو به غروبه والانه بچه های فامیل بیان به قول مامان آتیش بسوزونن.خواب من اما انگار خیلی طولانی شده.حتما جادوگری چیزی نفرینم کرده یا کسی داره سر به سرم میذاره.من دنبال اون دو سه روز گمشده ام.لطفا اگه کسی ردی ازش داشت خبرم کنه.میتونه برام کامنت بذاره یا ایمیل بزنه یا بیاد به خوابم و بگه فکر این شوخی کار کی بود. بگه به این واون اینجا یه پسر 9 ساله اس که دو سه روزشو گم کرده وب یصبره برای بیدار شدن وادامه دادن اون همه کودکی پرشوری که داشت.ش

محاکمه در نورمبرگ


محاکمه در نورمبرگ استنلی کریمرمحصول1961 فیلم دادگاهی خوبی است.دیدگاه انسانی کار قابل ستایش است. در فصلی از فیلم از زبان برت لنکستر در جایگاه متهم میشنویم نمیتوانیم خودمان را از جنایت مبری بدانیم اگر حتی نقش کوچکی در آن داشته باشیم.این دیدگاه حتی برای زمان ما نیز تکان دهنده است هرچند حرف به ظاهر بی اهمیتی به نظر برسد.کاوش در زندگی خصوصی افراد تحت لوای یک رژیم ایدئولوژیک و همراهی با نعره کشان و قداره بندانی که خون میخواهند تا بمانند چیزی نیست که در آینده بتوان از آن فرار کرد.فیلم، ما را به مسئولیت پذیری اخلاقی دعوت میکند در هنگامی که شاید این حرف خریداری نداشته باشد.فیلم درباره سیاست یا جنایتی جنگی یا درامی دادگاهی و سرگرم کننده نیست ؛درباره زخمی است که شاید مجبور باشیم در باقی عمرمان به دوش بکشیم. کاش انتخاب مان مارا به تحمل چنین دردی محکوم نکند.