Saturday, September 24, 2011

در خود فرو رفته و شاید نگران از آینده پیش رو




عکسی از من در اولین روز فیلمبرداری اولین فیلم کوتاهم؛ در خود فرو رفته و نگران از آینده پیش رو. فیلمی که اعتماد به نفسم رو به شدت افزایش داد و فصل نوینی شد در زندگی هنری ام . شش ماه پیش از این تصورش برایم ناممکن بود. این روزها با امیدی فزاینده به فیلم کوتاه دوم و سومم فکر میکنم ؛ اولی مستند داستانی کوتاهی با نام خانه ام کجاست؟ و دومی اولین فیلم تمام داستانی ام که به دنبال داستانی پرقدرت برای شروع آنم. هر دو فیلم با همان عوامل فیلم قبلی.ش

خلوت عاشقانه

کاش سالها پیش با تو خلوتی داشتم
در اتاقی کنجی عزلت کده ای
جراتتی داشتم میبوسیدم لبهایت ،گرم گرم
بی صدا ، نرم نرم، آرام آرام
با دستانم
حلقه میشدم دور تن ات
تنگ تنگ

Wednesday, July 6, 2011

six feet under خیال ، رویا و وسوسه در




خانواده ای آمریکایی در کار کفن و دفن اند.برخوردشان با مرگ و زندگی از زاویه ای چنان تازه است که گیجت میکند.خیال ، رویا و وسوسه در فیلم آمیخته اند با جدی ترین مباحث فلسفی به بهانه نمایش یک زندگی خانوادگی. طبیعی است که سریال خیلی کند اما نه بی جاذبه تماشاگرش را با خود همراه کند.مضمون داستان البته که چنین پرداخت یگانه ای را می طلبد. دیدن سریال فرصت مغتنمی است برای کسانی که کارهای کمی جدی تر را دوست دارند و در عین حال از درام های خانوادگی خوش ساخت نیز بدشان نمی آید.فیلم دوستانی که سریال تویین پیکز را دیده اند صحنه های رویای این یکی مسلما شگفت زده اشان خواهد کرد

خالق سریال آلن بال است و کار محصول اچ بی او ، خوش نام ترین شبکه کابلی آمریکا که زلزله ای در سریال سازی ایجاد کرده با عناوینی که هریک خود جریان سازند در حیطه ژانری خود و این یکی در نوع درامی درباره زندگی و مرگ.ش






Friday, July 1, 2011

همه چیز درباره مسافران میان دودنیا فیلمی ساخته شهرام ابیانه












این روزها اولین فیلم زندگیم را ساخته ام ؛ یک فیلم کوتاه مستند داستانی درباره نقاشی جوان به نام آرین لواسانی . تابو شکنی کرده خودم در آن بازی کرده ام با اینکه زمین و زمان بهم گفتند این کار را نکن اما وسوسه این کار بیشتر بود پس من شدم هم کارگردان هم نویسنده هم بازیگر. بین خودمان باشد در طول کار جاهایی حس میکردم کم آورده ام.میخواستم کار و گروه را ول کنم به امان خدا اما ماندم و حاصلش شیرینی ای بود که مزه اش هنوز زیر زبانم مانده. اعتماد به نفس عجیبی پیدا کرده ام برای کارهای تازه؛ فیلمنامه، داستان یا کارهای کوتاه دیگر


اما درباره فیلم ؛ نامش مسافران بین دو دنیاس تهیه کننده اش محمد حسن نجم ، محصول شرکت فیلمپرداز مینیاتور.فیلمنامه اش کار من است با همراهی بی تا سفیری ، بر اساس طرح و ایده ای از او سرمایه گذار نیز کار اوست
تحقیق : نازنین شهیدی


دستیار اول کارگردان : افشین سلیمان پور


دستیار دوم :سعید بهرام آبادی


عکاس منشی صحنه و مشاور هنری : وفا حمزه پور


تصویر بردار:علیرضا ایروانی


دستیار تصویر بردار: علی قائمیان


دستیار نور : محسن غزنینی


صدابرداری همزمان:علیرضا نوین نژاد


مدیر تولید: فرخ روح افزا


مدیر تدارکات:امراله تجربه

بازی ها: شهرام اشرف ابیانه ،آرین لواسانی ،لعیا لواسانی
فیلم در استودیو اندیسشه در دست تدوین است .نام تدوینگر فیلم را بعد خواهم گفت

کهیان نوردی با تاردیس دکتر هو





یکی از سریال های جذابی که این روزها میبینم دکتر هو است که قبلا درباره یکی از قسمت های شگفت انگیز آن در همین صفحه نوشه بودم و این روزها از بی بی سی فارسی دوبله شده در حال پخش است. سریالی است علمی تخیلی که از 1963 در حال تولید و نمایش است . این چیزی که ما میبینیم سری دوم جدید آن است از مجموعه ای که از سال 2005 تولید شده .سری دوم مجموعه مشخصا مربوط به سال 2006 است. داستان درباره دکتر مخترعی است که ازطریق یک تاردیس که نوعی سفینه فضایی است زمان و کیهان را در می نوردد. تاردیس یا سفینه او شکل یک اتاقک پلیس را دارد . از همانها که در لندن زیاد دیده میشود. رنگ این یکی البته آبی است برخلاف اتاقک های تلفن قرمز مشهور لندن


در این سفر دختری به نام رز هم همراه اوست.چیزی که در این سریال جلب توجه میکند پتانسیل تازه ای است که از داستانهای علمی تخیلی گفته و با مخلوطی از اسطوره و مذهب و کهیان شناسی آمیخته و شده و حاصل کار داستان هایی است که در هر اپیزود جذاب تر از پیش به نظر میرسند


دیدن این سریال برای آنها که سفرهای کیهانی در سینما را دوست دارند به اضافه کمی هیجان و مقداری بازی با اسطوره های زمینی و خاصه به علاقه مندان فیلمهای علمی تخیلی به شدت توصیه می شود. دوبله سریال اگر سخت گیر باشیم در ابتدا نقصهایی دارد که به دلیل نبود گوینده باتجربه است اما این نقیصه در اپیزودهای بعدی در حال برطرف شدن است


از بی بی سی فارسی باید ممنون بود که در برهوت کارهای خوب سینمایی چنین هدیه ای به تماشاگران فارسی زبانش میدهد





کاش نقش رسانه ها در این مرز و بوم هم جدی تر از آنی گرفته میشد که هست.ش

Thursday, May 12, 2011

مادام دو پامپادور ، دکتر هو و عشق میان دروازه های زمانی




مادام دو پامپادور نام یکی از زنهای فرهیخته دربار لویی پانزدهم است. در یکی از قسمت های سریال دکترهو که این روزها از بی بی سی فارسی پخش می شود او یکی از شخصیت های داستان است ؛ زنی که به شخصیت اصلی دل می بازد. رابطه عاشقانه با زنی زیبا آن هم زنی از دل تاریخ و بازی های زمانی متعاقب آن چیزی است که اگر در یک سریال علمی تخیلی جواب دهد می تواند خاطرات دوران کودکی زمانی که یک فیلم این چنینی می توانست به هیجانمان بیاورد را در ذهنمان زنده میکند

سازندگان سریال از این منظر موفقند.آنها به ریشه های داتاهی علمی تخیلی نقب می زنند تا ثابت کنند هیچ حد و مرزی بر قدرت تخیل آدمی نمی توان متصور شد

پیشنهاد میکنم دیدن سریال را از دست ندهید .شاید مثل من یکی از قسمتهایش شما را به یک سفر مجانی به دوران شیرین کودکی برد

این سفر زمانی را تجربه کنید آن وقت پی خواهید برد همه ما شاید یک دکتر هو در زندگیمان داشته ایم که شاید از گوشه بخاری ای زیر کرسی ای زمانی سر برآورده و با ما ملاقات داشته. آن زمان دنیا شاید جای بهتری برای زندگی باشد .در میانه این جنگ و خونریزی که دنیایمان را در بر گرفته به خاطر آوردن چنین چیزی آرام بخش است وکمی شوق آور.بد نیست کمی هیجان را در زندگیمان تجربه کنیم؛ تجربه ای که شاید بشود نامش را عاشق شدن نامید












Thursday, April 28, 2011

عروسیهای سلطنتی دربار پهلوی


عروسهای دربار پهلوی بخش مهم تاریخ این دیارند


مراسم عروسی آنها به گواه فیلمهای باقی مانده به حتم بخش جذاب تاریخ بصری این دیارند


نگاهی داریم به عروسی های سلطنتی دربار پهلوی با تصاویر و گزارش هایی گرفته شده از بی بی سی فارسی

ابیانه از زبان هوشنگ سیحون

هوشنگ سیحون آرشیتکت نامی ایرانی ، شوهر زنده یاد معصومه سیحون گالری دار معروف ، در ویژه برنامه تماشا بی بی سی از ابیانه و فرهنگ مردمش میگوید
حرفهای مهندس سیحون جالب است و شنیدنی ومایه افتخار برای هر ایرانی خاصه آنکه ابیانه ای باشی و احساس غرور کنی به چنین ایل و تباری که از آن برخواسته ای
روی تصویر کلیک کنیم وبشنویم آنچه سیحون درباره این روستای تاریخی میگوید

Friday, April 22, 2011

Harry Potter and the Deathly Hallows





این فیلم آخر هری پاتر اثر خوب و جمع و جوری درآمده و مهمتر از همه آنکه در جان بخشی به فضای تیره وتار کتاب هفتم هری پاتر موفق است.عجیب آنکه هر چه کتاب ها پیش و پا افتاده تر میشوند اقتباسهای سینمایی از آنها جای کار بیشتری برای خلق یک اثر سینمایی تر دارند.نمونه اش همین فیلم آخر است که پر از نکات ریز ودیدنی است که فیلم را از یک اثر سرگرم کننده صرف فراتر میبرد.شاید کارمندهای وزارت سحر و جادو دست به کار شده و بلاخره تصمیم گرفته اند از مخیگاهشان بیرون بیایند وبا دخالت در دنیای ما مشنگ ها روایت معقولتر و جذابتری از این قصه ارایه دهند

با دیدن فیلم لذتی بزرگ را تجربه خواهید کرد.امتحان کنید . کسی چه میداند شاید زد و از وزارت سحر وجادو یا مخفیگاه هری پاتر سر در آوردید


همه اینها را نوشته های یک مشنگ گریخته از دنیای آدمهای عادی تلقی کنید یا شاید دست نوشته های نیمه جادوگر دورگه ای که بر حسب اتفاق عاشق سینماست واین روایت آخری از دنیای خانم جی .کی .رولینگ را دوست دارد


تا یادم نرفته یادآوری کنم یک صحنه انیمیشن عالی در فیلم که خودش شاهکاری بی بدیل است.ش





Wednesday, April 13, 2011

امیر حمزه دلدار و گور دلگیر

قسمتی از انیمیشن ماندنی امیر حمزه دلدار و گور دلگیر از محصولات قبل انقلاب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ساخته نورالدین زرین کلک ؛قسمتی از تاریخ که دیگر تکرار نمیشود

Friday, April 1, 2011

سه پرسونا از الیزابت تیلور


boutterfly 8

فیلم چندان مهمی در کارنامه الیزابت تیلور نیست هرچند بخاطرش اسکار گرفته. این روزها سینما دوستان ایرانی شاید بخاطر مرگ این ابر ستاره سینمای کلاسیک به یادش آورند و شباهت انکار ناپذیر فیلم با نسخه ایرانی اش شوکران. جالب آنکه شوکران را بیشتر اقتباسی از جذابیت مرگبار آدریان لین می دانستیم اما کار جناب افخمی بیشتر وامدار این فیلم گمنام است؛فیلمی که در داستان پردازی میلنگد و ابر ستاره آن الیزابت تیلر دست و پا بسته مینماید آنقدر که مجالی برای خودنمایی و عرضه هنر بازیگری اش نمی یابد.تیلر حق داشت از این فیلم متنفر باشد فیلمی که الیزابت زیبا را محصور در قفس یک فیلم سردرگم نشان میدهد

whos afraid virginia woolf

الیزابت تیلر در این فیلم در آن بالاهاست .دست نیافتنی و پرقدرت ؛شاید فراتر از آنچه از او انتظار میرفت.چنان به زیر پوست نقش رخنه کرده که تشخیص تیلر بازیگر و مارتای نمایشنامه ادوارد آلبی حقیقتا مشکل شده. به حق برایش اسکار گرفته، هرچند این جایزه معیاری برای نوانایی های یک بازیگر نیست.در این فیلم گویی بیگانه ای در درونش لانه کرده ؛ بیگانه ای که زجرش می دهد و او یکبار برای همیشه می خواهد با آن روبرو شود یک بازی دونفره عالی با ریچارد برتون

The taming of the shrew

رام کردن زن سرکش یک نقش آفرینی غیر متعارف در جان بخشی به یکی از کاراکترهای زنانه نمایشنامه شکسپیرتوسط تیلر . این فیلم اما با موسیقی نینو روتا در خاطر میماند خاصه روی تصاویر الیزبت دوست داشتنی .تم اصلی موسیقی به نحو غریبی یادآور موسیقی محلی دختر شیرازی است که با ساز و و رنگ آمیزی موسیقی باروک تزئین شده. فیلم را ببینید و موسیقی اش را بشنوید تا این شباهت را دریابید

تیلر هرآنچه در توانش بوده برای زنده نمایی نقش یک کاراکتر زنانه شکسپیری به کار برده ضد زن بودن نمایشنامه جاودانه شکسپیر اما بدجور ایجاد تضاد میکند. با این حال فیلم مفرحی است و تیلر در آن همچون ستاره ای میدرخشد

Sunday, March 20, 2011

عیدانه با قصه اتل متل

های و های
کی می خواد اتل متل
بازی الک دولک قایم موشک
هوس یه زالزالک
پیج وتاب خنده یه بچه
تو رقص یه ملخک
ورجه ورجه ،من و تو رو چرخونک
صدای ننه سرما که میره دهستونک
عمو نوروز می زنه دمبل و دومبک
با یه کم رقص و یه کم وشگونک
یا میره خونه خاله قمری ، دید و بازدید
با دست و پای لرزونک
این چیه ؟
شعر و متل ؟
یا خیالهای شبونه یه نقال دربه در تو کوهستونک
قصه اتل متل ، حسن کچل
هاچین و واچین یه پاتو ورچین

شعر از میرزا شهرام الدوله ابیانه

Monday, March 7, 2011

عشق فروش

روزگاری مردی بود و زنی
مرد عشق می فروخت و امید
زن ،دل دلبری
نازی ونوازی
رازی وسازی
این همه را نه آن قدر بلند
که برآشوبد مرد را
از عشقی که داشت در سینه به زن

Friday, March 4, 2011

چرا کازابلانکا را دوست داریم


کازابلانکا را دوست دارم چون

فیم غریبی است از برزخی که آدمهای قصه در آن گیر افتاده اند ؛ نقطه تلاقی برای بیرون ریختن همه آنچه درباره خیر و شر میتوان تصویر کرد.پیش از این در فیلمهای مایکل کورتیز مرز بین خیر و شر مشخص بود ، در کازابلانکا اما این مرزها به هم ریخته. ویکتور لازلو ،انقلابی میهن پرست، مانند کشیش فرشتگان آلوده صورت ،فیلم دیگر مایکل کورتیز،زخمی بالای ابروی چپش دارد که از مبارزه اش برای بیرون آمدن از پوسته شر حکایت می کند.قهرمان فیلم اما او نیست بلکه اریک با بازی همفری بوگارت است ، به آخر خط رسیده ای که قرار است واقعیت زشت دنیای پس از جنگ جهانی دوم را نشانمان دهد.او جز عشقی در گذشته عملی که مشخص کننده جهت گیری فکری اش باشد از خود نشان نمی دهد. قهرمانهای جدید دیگر رو بازی نمیکنند.این آغاز ورود تفکری جدید به سیستم استودیویی هالیوود است.سیستمی که پیش از آن فقط وظیفه قصه گویی را داشت و حال دارد یاد میگیرد از کابوسهایمان حرف بزند.در زمانه کازابلانکا همه ترجیح می دهند به کافه ریک بروند ؛ برای نوشیدن یا قمار ، دیدار با زنی زیبا ودلبری از او ، برای کمک به زنی ناامید در آستانه تن فروشی،برای دیدار با معشوقه ای قدیمی و مهمتر از همه برای پیدا کردن دوستی همچون سروان رنو ؛چیزی که همه فیلم روی آن بنا شده ، فیلمی درباره دوستی دو مرد در پسزمینه ای از یک ماجرای عشقی معمول میان زنی و مردی.ش

The Piano Teacher


فیلمی کوبنده از میشائل هانکه که مشاهده ای است پرقدرت از رفتار بیمار گونه جنسی میان یک معلمه موسیقی کلاسیک و شاگردش؛فیلمی که میخکوبمان میکند و پوزخند میزند به این تصور که فرهنگ غنی بشر میتواند پادزهری باشد بر بدویتی که پنهان میکند خوی درنده خویی ای که درونمان لانه کرده

بازی ایزابل هوپر دیدنی است. آنی زیراردو بزرگ بانوی فرانسه که هفته دوم اسفند امسال از میانمان رفت همراهی غریبی دارد با هوپری که گویی کم نمی آورد درهر آنچه ما به عنوان بازی سینمایی در خاطرمان مانده

فیلم اقتباسی است از رمان نویسنده اطریشی ،آلفریده یلینک،برنده نوبل ادبی 2004

کسانی که روبان سفید و پنهان این کارگردان را دیده باشد مانند من ایمان خواهند آورد که اعجوبه ای را کشف کرده اند که به نحو غریبی با کارهایش ما را یاد اینگمار برگمان بزرگ می اندازد

دین فیلم را از دست ندهید.معلم پیانو بهمان یادآوری میکند مرزهای زبان سینما مدتهاست فراتر از آنچه رفته که در تصورمان بگنجد.ش
میخکوبتان میکند این فیلم میشل هانکه؛ فیلمی با بازی غریب و پرقدرت ایزابر هوپر و کارگردانی ای که در کمال خونسردی به نظاره نشسته است سادو مازیخیسمی که از دل فرهنگ غنی موسیقیایی کلاسیک اروپایی در ترسناک ترین جلوه خود سربرآورده تا پوسته ای را بشکافد که خوی درنده خویی انسانی امان را پنهان کرده. هانکه با معلم پیانو پوزخند میزند به این تصور که فرهنگ به عنوان بزرگترین دستاورد بشر بتواند پادزهری باشد بر بدویتی جنسی که انسان با آن زاده میشود در معلم پیانو بازی بینظیری میبینید از ایزابر هوپر با همراهی آنی ژیراردو بزرگ بانوی سینمای فرانسه که هفته دوم اسفند با این دنیا وداع کرد. کارگردانی هانکه ، سبک روایی و تمرکز خاص روی بازیگر محبوبش ایزبل هوپر فیلمهای اینگمار برگمان را در یادمان زنده میکند،چیزی که روبان سفید هانکه نیز مهر تاییدی بود بر آن.از هانکه فیلم غریب پنهان را هم به یادمان مانده و این همه ثابت نمیکند با نابغه ای سر و کار داریم که آمده با فیلمهایش میخکوبمان کند و مرزهای شناخته شده زبان سینما را فراتر از آنچه ببرد که در تصورمان میگنجد.ََ

Wednesday, February 16, 2011

کازابلانکا

گاهی اوقات حین ساختن فیلم به معجزه ای دست می یابی؛اینکه بعد تمام شدن فیلم متوجه میشوی به جادو دست یافته ای و با مدد از این جادو قلب تماشاگران فیلمت را برای مدتی طولانی تسخیر کرده ای.کازابلانکا یاخته مایکل کورتیس یکی از این نمونه هاست.همه چیز این فیلم درست یر جای خودش است .به ساعتی میماند که صنعتگری ظریف آن را ساخته و ساعت سالها برای شما کارمیکند .برای اینکه راز این جادوی این عاشقانه ترین فیلم تاریخ سینما را بفهمی و سر در بیاوری چطور چنین شاهکاری در محدوده استودیوهای هالیود شکل گرفته فقط یک راه می ماند ؛ اینکه نسخه اصلی فیلم را ببینی و اگر مثل من مشکل زبان داری یک نسخه زیرنویس دار خوب را پیدا کنی هرچند نسخه دوبله تلوزیون ملی ایران با صدای عرفانی چیزی کم از این جادو ندارد
باید فیلم را ببینی تا بفمی آن جادویی که ازش برایت حرف میزنم چیست
جالب است بدانیم که اینگرید برگمن زیبا در پایان فیلم واقعا نمی دانست با چه کسی سرانجام باید سوار هواپیما شود چون که فیلمنامه آماده ای در دست نبود و جالبتر آنکه فیلم درباره عشق میان یک زن و مرد نیست بلکه درباره دوستی است که دارد میان دو مرد شکل میگیرد.ش

Sunday, February 13, 2011

انتخاب های من از جشنواره فیلم فجر

در آخرین جشنواره فیلم فجر اینها رو به عنوان بهترین ها پسندیدم
مرهم ساخته علیرضا داود نژاد به عنوان بهترین فیلم
ورود آقایان ممنوع ساخته رامبد جوان ،مفرح ترین فیلم مردمی
ساره بیات ، بازیگر فیلم جدایی نادر از سیمین؛بهترین بازیگر نقش دوم
هومن سیدی و فیلم خوش ساخت ویدیویی اش ،آفریقا،خوش آتیه ترین فیلمساز ایرانی و فیلمش غافلگیرکننده ترین فیلم این جشنواره
گلچهره ساخته وحید موساییان ،جهشی بزرگ برای فیلمساز جوانش

اما از فیلمها که بگذریم چیزهایی بود در حواشی جشنواره که نظرم را جلب کرد
منتقدهای حاضر در سالن رسانه ها ، پرمدعا ترین و غیر صادق ترین آدمهای زندگیم ،کسانی که حاضر نیستی باهاشان یک چایی ناقابل هم بخوری، البته اگر این افتخار را هم بهت بدهند
رستوران معروف فارسی با آن غذاهای خوشمزه ای که مزه اش زیر زبانمان مانده اما در سالن رسانه بدترین سرو کننده غذاهای حاضری در طول تاریخ جشنواره بود.باور نمیکنید از حاضرانی که در سان بودند بعدا خودتان بشنوید
فکر کنم تا همین جا هم کافی باشد.ش

Saturday, February 12, 2011

رازها و دروغ ها درباره جدایی نادر از سیمین

فیلم اصغر فرهادی انتظاری که دیدن درباره الی ایجاد کرده بود را پاسخ نمیگوید .کار حتی از چهارشنبه سوری هم چند پله عقبتر است ریتم کند فیلم وبرخورد اینبار رو و بدون ظرافت هنری با دروغ ،تمی که در درباره الی با آن تعلیق نفس گیر میخکوبمان کرد،تماشاگر را پس میزند.با خودمان میگوییم فیلم الان راه می افتد اما نقطه بحران فیلم که مطرح می شود میفهمیم خبری از درخشش فیلم قبلی نیست.انصافا اما فیلم یک بازی خیره کننده دارد از بازیگری نسبتا گمنام، ساره بیات، والبته دیگر هیچ
مساله اما برخورد ریاکارانه ای است که منتقدهای سینمایی خودنما با فیلم کردند. بحث این نیسن که سلیقه ها متفاوتند ، فاجعه اینجاست که دوستان منتقد معمولا عتدت دارند جلوتر از دماغ خود را نبینند تصمیم گرفتند فیلم را تمجید کنند و کار را حتی بالاتر از درباره الی بدانند. فرهادی مجبور نیست در هر فیلمی در اوج باشد . او کار خود را میکند اما این شیفتگی ریاکارانه است که آدم را اذیت میکند
این که تمام اشکالات فیلم تجربه اندوزی شمرده شود آن هم برای آنکه فرهادی پشت کار است.این نان قرض دادن نشان میدهد اشکال کار نقد کجاست، از دید من در این نمایش خودفریبی تهوع آور در این گول زدن خود و تماشاگر و وارونه جلوه دادن واقعیت. یکدست نبودن نظر تماشاگران درباره کار آخر فرهادی موید این نظریه است
گاهی اوقات به خودم میگویم همین آدمها یند که فیلم آینده تو را نقد میکنند نه متاسفانه تماشاگران واقعی که نفسشان پشتوانه ادامه حیات سینما است
به احترام همین تماشاگران است که انزجار ما از این نمایش فریب رسانه ای برپا شده در مورد فیلم را تحمل میکنیم

Sunday, February 6, 2011

با رفتنت چه تنهایم

با رفتنت من چه تنهایم
نیستم
هیچم
بادم
یا که ابرم
شبیه مسافری همیشه در سفرم
آن پایین واحه ای است
کنارش برکه ای
آن سوتر گوری
زائرش مردی یا که معشوقی
میخواند آوازی
با چه سوز و رازی
که من
نیستم،هیچم،بادم
با رفتنت من چه تنهایم

شهرام ابیانه

Thursday, February 3, 2011

Ace in the Hole


تکخال در حفره فیلمی است افشاگرانه از پشت پرده یک شوی رسانه ای ؛حکایت صیاد و قربانی یک سوژه داغ خبری ؛حقیقتی که این وسط قربانی میشود ورگه هایی از انسانیت که هرچند دیر بیرون میزند .یک فیلم نوار عالی از بیلی وایلدر همیشه دوست داشتنی با بازی خیره کننده ای از کرک داگلاس.دیدن فیلم را از دست ندهید .بعد تمام شدن فیلم احساس می کنید چیزی درون شما تغییر کرده . این کاری است که هر اثر خوب هنری با ما میکند.ش

Wednesday, January 26, 2011

Witness for the Prosecution



Witness for the Prosecution
به همه دوستان خوبم توصیه میکنم این فیلم شگفت انگیز که احتمالا بهترین درام دادگاهی تاریخ سینما است رو حتما گیر بیارن و ببینن.
فیلمی است ساخته بیلیوایلدر بزرگ بر اساس نمیشنامه ای کوبنده از آگاتا گریستی با بازی اعجوبه هایی چون چارلز لافتون ومارلنه دیتریش.فیلمی پر از حس زندگی که شرارت بشر و حرص تمام نشدنی اش را برای همیشه در خاطرتان ثبت میکند.ش

برای شازده کوچولوی گم شده

شدی شبیه همون شازده کوچولویی که دل تو دلش نیست برگرده سیاره اش
نمیتونم جلوت رو بگیرم
فقط امیدوارم وقتی برگشتی
تصویری که از خودم برات کشیدم
به یادت بیاره اینجا تو دل این بیابون
کسی رو داری که واقعا دوستت داره
از یادداشتهای خلبان روی زمین مانده به شازده کوچولوی گم کرده اش
نوشته شهرام ابیانه
با الهام از شازده کوچولوی اگزو پری

Tuesday, January 18, 2011

داستان یک مغروق-درباره عباس جعفری؛کوه نورد،عکاس،طبیعت گرد

واگویه هایی با خود :

من یک مغروقم.در رودخانه ای در نپال. پیش از این سوار بر یک کایات بودم؛ قایقی سوار بر امواج خروشان.همسر و چهارتن از دوستانم آن سوی رود نظاره گرم بودند.از دست هیچکس کاری ساخته نبود.چه سرمایی دارد آب اما دیگر این سرما را هم حس نمی کنم.ماهی کوچکی آرام زیر گوشم می خواند تو دیگر بخشی از رودخانه ای.اگر راست باشد سفر کردن آسان تر از هر زمانی است.حال به یاد می آورم پیش از این یک مسافر بودم؛یک کوهنورد،یک عکاس.هواپیمایی که ما را به کاتماندو آوردقرار بود ماه بعد برمان گرداند به موطنمان. ماه بعد هواپیما برگشت اما بی من. تقدیر این بود بخشی از رود شوم وبه هیمالیا سفر کنم؛رشته کوهی که قرار بود از آن بالا روم همراه همسر و دوستانم.

چه سرعتی دارد این رود! وقتی به رودهای اینجا نزدیک می شوید بایستی مراقب باشید وگرنه مثل من می شوید مغروق.یک مسافر بی بازگشت.این جور سفر کردن هم اما چه کیفی دارد.به همه جا سرک می کشید و از حال همه خبر می گیری. اگر بدانی در این مدت کم چه جاهایی را دیده ام! جاهایی که پای هیچ بشری به آن باز نشده.باید عاشق باشی تا این چیزها را بفهمی.پیش از این من عاشق بودم؛عاشق طبیعت.عاشق کوه و جنگل وبیابان.همسر و فرزند و خانواده ام اینها بودند نه آدمیان.در سکوت بیابان من چه چیزها کشف کردم!مثلا فهمیدم {کسی برای هتل پنج ستاره به کویر نمی رود.برای پنج میلیون ستاره بالای سرش است که به جایی چون طبس می رود}[1].

سالها پیش از این وقتی عاشق کوه شدم چنین حسی داشتم؛اینکه نمی خواستم { جایی باشم که ساختمانهایش روی آدم مجبورت می کند سرت را بالا بگیری و به آنها نگاه کنی.دلم می خواهد فقط به کوه این جور نگاه کنم ونه چیزی که ساخته دست آدمیزاد باشد }[2].

من آزاد و رها زندگی کردم.رفتنم نیز این گونه بود؛سبکبال چون پرندگان آسمان، چون باد، چون همین رودخانه ای که ناغافل مرا با خود برد.از وقتی مسافر این سفر بی بازگشت تازه شده ام فقط شگفتی می بینم. آن قدر که نفس کم می آورم.این جا چیزها زیاد یاد کسی نمی ماند. از آنچه بر من گذشته اما یک چیز را خوب بخاطر می آورم؛لحظه تولدم را.چه روزی بود آن روز. روزی که نوزادی چشم به دنیا گشود.

بخواهی به تقویم بسنده کنی باید47 سال برگردی عقب؛ 10 شهریور 1341 ،ساعت 5 صبح ،بیمارستان سعدی مشهد.محل زندگی و کودکی ام روستای کویری بود در مشهد. اطرافم بی شمار کوه. بلند و خیال انگیز. آن هم { برای کودکی که همیشه سر کشیدن به پشت همان کوه های کوچک نیز برایش یک ماجرا جویی تمام عیار بود.این که پشت این کوه ها چه خبر است }[3] . این گونه { سالهای کودکی به کشف و شهود در کوهستان هایی گذشت که درست پشت حیاط خانه آن سالها بود. از حیاط خانه که راه می افتادم کوهستان آغاز میشد}[4] .

در کوه چیزی بود که رویاهایم را بال میداد پرواز درآیند؛شوری،جادویی،راز و رمزی. از این رو در نوجوانی خود را آویخته به کوه دیدم، با وسایلی ساده. بادست خالی.آتشی درونم گر گرفته آرام نمی گرفت. صعود از تیغه های سنگی کوه های سر به فلک کشیده شد همه آمال و آرزویم.حس کنجکاوی بود یا ماجرا جویی. شاید هم امکان یک گفتگوی درونی با طبیعت. گونه ای خلسه که تو را با محیطت یکی می کرد. برای این همه باید از قیل وقال وسر وصدای دور و برت می بریدی وپناه می بردی به کوه. .بر میگشتی به اصلت و تازه آن موقع می فهمیدی چه چیزی را از دست داده ای. آن زمان پی می بردی این ترس از مرگ ریشه در کجا دارد وچرا با بالا رفتن سن ات این همه دامنه دار میشود. .با سفر به طبیعت از گلخانه مصنوعی خود بیرون می زدی و تازه پی میبردی زندگی کردن یعنی چه. کلماتی چون آزادی و آزادگی این زمان بود که معنا می یافت.

چنان شور و حالی داشتم که حیفم آمد این حسهای رنگارنگ را جایی ثبت نکنم.از نوجوانی نقاشی میکردم.گزارش نویسی و روز نامه نگاری هم بعدتر به آن اضافه شد. خیلی زود عشق جدیدترم را یافتم؛ عکاسی.این یکی دنیایی بود گویی تمام نشدنی. عکاسی خط ارتباطی بود با کوه و بیابان و جنگل و طبیعت. با ابزارهای ساده و ابتدایی کوه های خراسان و دیگر استان های ایران را درنوردیدم و در چشم بر هم زدنی خود را بالای قله دماوند یافتم. سال سوم دبیرستان بودم و { بالا رفتن و تماشای سرزمینم از بلندای بلندترین نقطه اش هیجانی با خود داشت و هنوز چنان تازه است که پنداری دیروز بوده است }[5] .

مقصد بعدی شیرکوه یزد بود، با چند تن از هم کلاسی های فراری از مدرسه. اینجا بود که عشق سفر در من جان گرفت.مدرسه واقعی را آنجا یافتم؛ در طی مسیر کردن نه رسیدن به مقصد.فهمیدم بیشتر مردم سفر نمی کنند، از نقطه ای به نقطه ای دیکر جابه جا می شوند. برای اینست که این اندازه از سفر کردن بیزارند یا در این جابه جایی های سفرگونه به نقاطی میروند که بیشتر هم کیشان خود آنجا جمعند.

من از این همه دور بودم. {سفرم را با خراسان گردی شروع کردم}[6]در این گشت و گذار بودکه پی بردم {این سرزمین را نشناخته ایم ، که عاشقش نیستیم. ککمان نمی گزد که هر روز کسی به توطئه بخواهد تکه ای از آن را مال خود کند}[7] از این سفرها بسیار آموختم.مثلا این که{ ساختار اجتماعی سرزمین ما به صورت شبانی است}[8] و این که {ایران ، سرزمین خوراک گرد هم آورنده است.یعنی مردم این سرزمین مجبور بودند به دنبال علف به جاهای گرم حرکت کنند و خود تولید کننده نبودند}[9].

در این سفرها خیلی ها رو دیدم که به قول خودشان عاقلانه سفر میکردند. من اما چوپانی بودم که با دلش طی طریق می کرد.{چون رودخانه ای که هر کس میتواند بی سروصدا از آن آب بردارد}[10].حواشی این سفرها مشغولم کرد و در عین حال از دل مشغولی اصلی که کوه نوردی بود غافل نشدم.سال 1356 کلوپ کوه نوردان آزاد مشهد را راه انداختم

.در این میان طوفان انقلاب مرا با خود برد و چون پر کاهی ناچیز به اینسو و آنسو کوفت. به خود که آمدم پی بردم از کوه و بیابان وجنگل دور افتاده ام. شده ام آدمی شهری؛ مسئول کوه نوردی در تربیت بدنی کمیته انقلاب اسلامی خراسان.سمت های صنفی و دولتی از آن پس چون آوار بر سرم خراب شد.از آن شور سابق به کوه ودشت وبیابان اما هنوز چیزی مانده بود.بواسطه آن فصلنامه آزاد کوه را منتشر کردم که تا شماره 41 ادامه پیدا کرد.سال 1358 بود و عشق به کوه نوردی و سفر و طبیعت گردی باز مرا به خود می خواند.این تازه آغاز داستان بود.

از منظر عکسهایش:

چشمهایم را که باز می کنم خودم را میبینم روی آنچه نوشته خوابم برده.درحال نوشتن مقاله ای ام در مورد عبا س جعفری ،کوه نورد،عکاس ،روزنامه نگار و طبیعت گرد مشهور که یکسالی از رفتن همیشگی از بین دوستانش می گذرد. .به سال 1367 رسیده ام . زمان مهاجرتش به تهران و همکاری با گروه های مختلف کوه نوردی وفدراسیون کوهنوردی. در موردش می خوانم که کار روزنامه نگاری را با مجله شکار وطبیعت آغاز کرد و بعد از آن با مجلاتی چون قشم،طبیعت،سفر،طبیعت گردی،کیهان ورزشی،دنیای ورزش،سروش و روزنامه های همشهری ، قدس، خراسان وجدا از این همه سردبیر اکو توریسم خبر گذاری زیست محیطی ایران.عکسهایش در نشنال جئو گرافیک ومجله معتبر climbing بارها چاپ شده. حمل کننده ایرانی مشعل افتتاحیه بازیهای زمستانی تورین استرالیا به سال 2006 بوده.

.به هرکجا فکرش را کنید سفر کرده؛آمریای جنوبی،تبت،هندوستان،آفریقا،نپال،اروپا.در این میان فقط آمریکای شمالی و استرالیا بی نصیب مانده اند.تمام کوه های مهم ایران را پیموده و به بیشتر کوه های مهم دنیا صعود کرده چون قراقوروم،هیمالیا،آلپ،پامیر،کلیمانجارو. می گویند به تمام نقاط کوهستانی ، کویری و جنگلی ایران سفر کرده و در سال 68 کمیته ای برای حفاظت از کوه ها و غارها راه انداخته.دامنه فعالیت های این مرد آنچنان وسیع است که آدم سرگیجه می گیرد از کجا شروع کند..

یاد عکسهایش می افتم. بیش از همه عکسی که به صورت پوستر درآمده. {تصویر یک زن بختیاری نوزده ساله و بچه دو ساله اش که بسیار زیبایند. دو جفت چشم اند. یک جفت چشم آبی که مال بچه است و یک جفت چشم قهوه ای که مال مادر است.عکسی پر از رنگ}[11].عکس دیگرش از گنبد های نمکی کویر ایران با 80 میلیون سال قدمت، عکسی که در گرمای 50 درجه گرفته شده و این عنوان را دارد؛ جعبه مداد رنگی.

در جایی از قولش می خوانی {حس شما باید از درونتان آغاز شود ، به بیرون تراوش کند، به آن طول موجها و خط ها بخورد و برگردد. به این ترتیب چرخه ای بین حس شما و طبیعت ایجاد می شود}[12].آن زمان است که می فهمی او در عکسهایش پی نقاشی است. نوعی رنگ آمیزی و کشف بهشتی گمشده که هنوز کسی پیدایش نکرده تا خرابش کند.

خودش میگوید ده دوازده هزار اسلاید دارد و بالغ بر 150 هزار عکس از طبیعت و مردم ایران[13].عکسهای کتاب راه یاب سفر ایران کار اوست و نیز کتاب راه یاب بیابان گردی ایران. همچنین یک دائره المعارف سنگ نوردی نوین دارد با عکسهایی بینظیر از کوه های ایران که هنوز چاپ نشده.زیرا هر بار در آستانه چاپ به سرش زده دو سه بخش دیگر به آن اضافه کند و عکسهایی در آن بگنجاند از مناطق گمنام و پرت و دورافتاده ایران به همراه یادداشت هایی درباره اماکن کمتر شناخته شده.[14]با چنین کمال گرایی و وسواسی او با این عکس ها دنبال چیست؟ خودش میگوید ثبت جاهایی که هنوز کسی پایش به آن باز نشده. جاهایی که از دست تخریب گر شهر نشینان و مسئولان بی لیاقت مربوطه در امان مانده. گنجی که باید زیر دیوار پنهان بماند تا شاید روزی به کار این مرز و بوم آید.ثروتی که هنوز ذره ای از هویت بومی و زیست محیطی فراموش شده ما را تشکیل می دهد.

از قول خودش {ایران سرزمینی است با میکرو اقلیم های متفاوت و نزدیک کنار هم. مینیاتوری از اقالیم جمع شده}[15]بر روی نقشه ای به شکل گربه در جایی که از سالیان دور آن را ایران می نامند.عباس جعفری با عکس هایش { فرصت دقیق شدن در طبیعت اطراف را فراهم می آورد}[16]. گونه ای کشف و مکاشفه در سکوتی که در ذات طبیعت نهفته؛ گونه ای سکوت که { به ما شنیدن را می آموزاند }[17]. تا آنجا که {گام برداشتن ظریف روباهی در چمنزاری اطراف چشمه ای }[18].گویی لازم ترین و باشکوه ترین راز این طبیعت بی همتاست.

او از ساکنین این طبیعت نیز عکس گرفته. سوژه عکسهای او مردمانی اند خون گرم و صمیمی که یا کوچی اند و ایلاتی یا بومی ساکن بیابان و در همه حال تابع آن اقلیمی که در آن زندگی میکنند. مردمی با آداب و رسوم ،فرهنگ و خوراک های متفاوت ومتنوع. در عکس های عباس از اقالیم کمتر دیده شده همه چیز می بینید؛ کویر، جنگل های کم ارتفاع و استپ و ارس و توسکا و ناگهان تصاویری از خلیج گرگان.این گونه حسی از سفر کردن به شما دست می دهد.گویی مسافری باشید با دوربینی دائم در حال عکاسی. حال اگر این مسافر خوش ذوق دستی هم در نقاشی داشته باشد آن وقت عکسها محلی میشود برای جولان نمایی رنگ و نور. میشود شعر، ترانه یا متلی جامانده از سالهای دور.

به عنوان نمونه در یکی از عکسها سبزی ای است بی انتها که آن بالا به تک درختی ختم می شود و پشت آن چشم اندازی از کوه های سربه فلک کشیده با ظاهری خشک و تفیده.گویی به خود بهشت پا گذاشته باشیم.جایی که ما شهر نشینان را به آن راهی نیست . این عکس گویی به ما میگوید سالها پیش ، آن قدر دور که یاد کسی نماند،از زادگاه اصلی امان کوچ کرده در شهرهایی بی قواره مسکن گزیده ایم؛در مستطیل هایی بتونی و آجری و بی قواره همچون زندانی بی در و پیکر که حتی فکر فرار به سر کسی هم خطور نمیکند.مانده ایم وبیهوده به چیزهایی مصنوعی سرگرممان میکنند. .نه رویایی برایمان گذاشته اند نه آرزویی. تنها چیزی که بیداد می کند سرعت است و سر وصدایی گویی تمام نشدنی و خشمی که بیهوده مارا میدرد. زخمهایی که عمیقتر میشوند، بدون آنکه توجهی به درمانش کنیم.حق دارند ساکنان اصیل این اقلیم بهشتی از ما شهر نشینان ،ما روبوت های انسان نما بترسند. از انسان و حیوان وگیاه ، هرکه در این طبیعت هست ، برمند از این انسان ماشین زده که هیچ نمی داند جز تخریب طبیعتی که ریشه و زادگاه همه ماست.

در چنین زمانی است که به قول عباس جعفری حس می کنی {در یک قالب بتونی قرار گرفته ای ف که فقط لبهایت تکان می خورد. آن هم به غبن و حسرت.هیچ کاری هم نمی توانی بکنی. به همین خاطر است که با خود خواهی کامل خیلی جاهای این سرزمینی را که می شناسی دوست نداری به دیگران نشان بدهی از ترس آنکه به زباله دانی تبدیلش نکنند.اینجاست که دلت می خواهد از از سر ناچاری دست به یک فرار آگاهانه بزنی و سر به بیبان بگذاری}[19].

عکسهای عباس حاصل چنین کشف و مکاشفه ای است و به همین دلیل حس زندگی درونشان فریاد می زند.انگاری با ما حرف زده می گویند فریفته زیبایی این طبیعت شو اما بدان که طبیعت آدم را قانع نگه نمی دارد و وامی داردت دائم در حال سفر باشی؛ برای دیدن جاها وآدم هایی که شاید دیگر فرصت دیدنش دست ندهد.

عکس های او اما منحصر به طبیعت ایران نیست .دیگر عکسهای او از همه جای دنیا خاصه نپال وتبت هم تورا به فکر وامیدارد. عکسهایی از معابد بوداییان با چشم های نقاشی شده بودا در میانه بنا.چشمهایی که همه چیز را تحت نظر دارند. انگاری این بنا لباسی باشد که بر تن بودا پوشانده اند. عکسهای دیگری هم هست از بودای خوابیده روی بالشی چوبی با لبخندی حاکی از رضایت درونی. مجسمه هایی با اندامی کشیده و فراتر از حد و اندازه های انسانی در حال مراقبه و انجام آئین ومناسک اسطوره ای. در کنار این همه ،عکسهایی از راهبان بودایی و ساکنان بومی تبتی و نپالی، خیره شده به دوربین عکاسی.مفتون وسیله ای آمده میان این جمعیت خوگرفته با طبیعت هیمالیا. عکس دیگر کوه های سر به فلک کشیده نپال را به رخمان میکشد.کوه هایی که همه این خطه را دربرگرفته و آن را بهشت کوه نوردان دنیا کرده.چین و شکن کوه ها چنان می ماند درون تابلویی گیر کرده ایم، درون رویایی که خیال دل کندن از آن دست نمی دهد.

دنیای عباس جعفری بواسطه عکسهایش این گونه است؛زیبا و منحصر به فرد. تصویرگر بهشتی که ما را برای بازگشت به آن وسوسه میکند.وسوسه ای که به رقص می ماند.رقصی همه از جنس رنگ ونور. چیزی نقش بسته و قاب شده در چهار چوب عکسی چشم نواز که زندگی از آن به دل و خانه ما راه میابد.

دست انداخته زیر بازویش، به هر کجا که می خواهد برود:

دیروز میان دست های یک دختر نپالی بودم ؛ در شکل و شمایل آبی برای نوشیدن . جلوتر دشتهایی وسیع را سیراب می کردم و دام هایی فراوان گوشه و کنار . گاهی اوقات به خاطر می آورم خانواده ای داشتم و همسری و دوستانی . کسانی که برای یافتنم زیاده گشتندو سرکشیدند به هرجایی که توانستند . من اما کنارشان بودم . زیر پایشان . همراه آبی که مرا با خود می برد و باز میآورد. صورت همراهانم گریان بود و پریشان و من چه آرامش خیالی داشتم و حسی گناه آلود از این همه بی خیالی . ناخواسته باعث آزار کسانی شده بودم . کسانی که دوستشان می داشتم و بیش از هم همسرم . چه کنم اما که نیازی به این همه پریشانی و آشفتگی درمن نبود .

با خود گفتم چه کنم تا آنان را مانند خود کنم ؛ آرام و رها از هر جیز ترس آور و آشفته کننده ای . این را پرندگان به من گفتند و شاید ماهی رودخانه ای که مرا مغروق خود کرده بود . گفتند در دل و قلب شان جاری شو و با آشنایانت چندی همسفر شو. اولین کس همسرم بود . قلبش ویرانه ای بود در نبود من . چون رودی جاری شدم و او را یافتم کنار واحه ای که انتظار مرا می کشید در خوابش بودم . خوشحال بود مرا یافته ؛ در شکل و شمایل انسانی . با همان کوله و دوربینی به دست . با همان صدای خشک و کویر گونه . پرسیدم مقصد بعدی کجاست ؟ شنیدم گفت جایی که تو آنجا باشی . خندیدم و گفتم یک آبشار دیدنی است همین نزدیکی ها که جان می دهد برای عکاسی . بعد آن صخره نوردی داریم شاید از کوههای اورامان . با بیانگردی چطوری؟ کویر ایران جان می دهد برای این کارها .

حس کردم قطره اشکی گوشه چشمانش درخشیده . دقیق شدم . من خود آن قطره اشک بودم که از صورت او فرو می لغزید . صورت زیبای زنی خوابیده در بستر ؛ بی صدا ، اشک ریزان در یاد همسر انگار گمشده . آنشب اما از یک چیز مطمن شدم ؛ این که من با او ابدی شدم . برای همیشه . هر جا که اوست من درکنارش ام ؛ در شکل و شمایل بادی زمزمه کنان در گوشش یا رودی که آرام می گذرد از زیر پایش یا در خنده ای که یک ایلاتی رو به دوربین او می زند.در چشم اندازی که او برای قاب دوربینش انتخاب می کند ؛ در شکل عباس. در شمایل یک آدم در حال سفر؛ دست انداخته زیر بازویش ، به هرکجا که بخواهد برود.

شهرام اشرف ابیانه

مهر 89



[1] مجله طبیعت گردی . مصاحبه با عباس جهانگردی، عنوان مصاحبه: عالی همتان صفحه 20

[2] ماهنامه قشم.سال یازدهم.شماره108. اردیبهشت84.گفتگو با عباس جعفری،جواهری به نام ایران-ص 104

[3] مجله طبیعت گردی-ص 21

[4] همان

[5] همان

[6] همان

[7] همان

[8] همان

[9] همان

[10] شعری از نیما

[11] ماهنامه قشم.ص104

[12] همان

[13] از مجله طبیعت گردی

[14] همان

[15] همان

[16] همان

[17] همان

[18] همان

[19] ماهنامه قشم.ص105