Wednesday, April 3, 2013

وداع بابااز دم در خانه برای همیشه یک شنبه 11 فروردین 92؛ بابا مراقب خودت باش هرجا هستی

Add capti  تصویر بالا: پدرام داداش کوچکتر آشفته و پریشان در حلقه رفقایش ..تصویر پایین :خداحافظی بابا از دم در خانه؛11 فروردین92









قصه بابا و سهراب هایش

قصه بابا و سهراب هایش:

حرف شعر و ادب که میشد بابا میرفت سراغ شاهنامه. قصه رستم و سهراب را پیدا میکرد و شروع میکرد به خواندن یا که میداد کسی برایش بخواند. آن قدر غرق خواندن یا شنیدن میشد که یادش میرفت ساکن تهران است و بزرگ خاندان خانواده ای محترم و صاحب فامیلی بزرگ پراکنده اینجا و آنجای این شهر درندشت خودش را در میدان نبرد میدید؛ عرصه شمشیر و تاخت و تاز اسبان و غریو سپاهیان تا بن دندان مسلح. مدتی ...است هیاهو فروکش کرده و همه در سکوت و ناباوری چشم دوخته اند به مرکز میدان. پدری کالبد بیجان فرزندش را در آغوش گرفته. همین چند لحظه پیش زخمش زده. بیخبر از آنکه جگرگوشه اش را نیشتر میزند. داستان را که فهمیده پی نیشدارو رفته. دیر اما رسیده و فرزند را از دست داده

بابا همیشه اینجای داستان که میرسید کتاب را میبست یا به خواننده داستان میگفت بس کند. چشمان پراشکش را پاک میکرد و بلند میشد به قدم زدن. دور و بری ها فکر میکردند غرق مشکلات ریز و درشتش شده. همه آنچه قیل و قال زندگی میخوانند و همه آدمها را دوخته به قصه ای بی سر و ته، آشفته و بی معنی که در پایانش فرشته مرگ می آید و قهرمان را با خود میبرد. هیچ کس هم نمیداند به کجا و چرا. با حوصله ترها اینجای قصه که میرسد با خط کج و معوج مینوشتند مرگ؛ ختم غائله. چند صحنه گریه و زاری بود وبعد فراموشی و باز همان قیل و قال این قصه بی سر وته. این دور تسلسل تا ابد ادامه داشت

بابا از جنس این قصه ها نبود. شیفته حکایت رستم و سهراب بود. تازه میخواست پایانش را هم تغییر دهد. کاری که پیش از ان کسی نکرده بود. با خود میگفت من به بچه هایم زخم نمیزنم. نمیگذارم کسی هم اذیتشان کند. از خیلی وقت پیش آستین هایش را بالا زده بود و افتاده بود به تقلا تا کسی به دلبنداش زخم نزند. یکی را فرستاد دانشکده هنری درس تاتر و فیلمسازی بخواند. همپای دیگری دوید تا درس مهندسی معدنش را تمام کند. چشم که باز کرد همه بچه ها به جایی رسیده بودند. یکی شده بود پرستار، دیگری درس مهندس کشاورزی خوانده و آخری مهندس کامپیوتر

جگرگوشه هایش از گزند زمانه در امان مانده بودند. نیازی هم به نیش دارو نبود. خودش اما زخم های مهلکی برداشته بود. فرشته مرگ خوشش نمی آمد کسی داستانش را تغییر دهد. هر بار شمشیر کشیده بود بدن این مرد سد راهش بود. دیگر کلافه اش کرده بود. با خود گفت با ضربه آخر کار را تمام میکنم. پس دست به قبضه شمشیر ماند به انتظار وقت مناسب

صبح روز شنبه 10نوروز 1392 بابا که از خواب بلند شد از خوشی سرشار بود. قصه اش را تمام کرده بود. سهراب قصه حالا با خوبی و خوشی در کنار پدر روزگار میگذراند. بابا هوس خواندن شاهنامه کرد.دستهایش را اینسو و آنسو کشید برای برداشتن اش. کتاب اما سرجایش نبود.سردر نمی آورد. بدتر ازهمه اینکه احساس نفس تنگی میکرد. نفسش به شماره افتاده بود. با خود گفت به حتم فشارش بالا و پایین شده. الان خوب میشود. این تنگی نفس اما ول کن نبود. همسر و پسر کوچکتر در خانه مانده این را فهمیدند. به تکاپو افتادند. کپسول اکسیژن کنار دست بابا اما خالی شده بود. پسر کوچکتر افتاد در خیابان ها به دنبال خرید ذره ای هوا برای پدر


بابا صورتش کبود شده، چشم هایش سیاهی رفت

در تاریکی صدای برخورد شمشیرها را شنید و تاخت و تاز اسبان و غریو سپاهیان آماده جنگ. چشم که باز کرد خودش را در میدان نبرد دید در قد و قامت و پوشش لباس رستم. از سهراب اثری نبود. روبرویش فرشته سیاهپوشی بود با داسی که بلند کرده بود برای زدن ضربه آخر

فرشته مرگ زیر لب گفت: داستان مرا تغییر میدهی؟فکر نکردی مهره شظرنج را این منم که حرکت میدهم؟ مات ات کرده ام. حالا نوبت تو است. شاه را حرکت میدهی یا وزیر؟ شاید هم به سرت زده بازی را با سربازان پیاده ات تمام کنی

صدای زنانه ای زیر گوشش خواند: تحمل کن... این بار سهراب برای آوردن نوشدارو رفته... عنقریب است که بیاید

فرشته مرگ معطل نکرد ضربه مرگبارش را فرودآورد. بابا باز چشم هایش سیاهی رفت

در سیاهی صدای گریه و زاری شنید. چشم که باز کرد کالبد بی جانش را روی تخت خانه دید. فرزندانش ، همه سهراب هایش را دید همراه همسر و عروسها و دامادش.صدای سهراب ها را شنید که قولش میدادند در نبودش پشت و پناه هم باشند

روی صورت بابا لبخند رضایتی نشسته بود. کارش را در این دنیا خوب تمام کرده بود. داستانش را آن طور که دوست داشت ساخته و پرداخته کرده بود. مو لای درزش نمیرفت. از فرشته مرگ هم کاری ساخته نبود. این بار فرشته مرگ بود که ماتش کرده بودند

بابا خیلی آرام ، با دلی آسوده پر کشیبد. آنقدر که حتی پرنده های داخل باغچه خانه هم چیزی نفهمیدند. دلش سرشار از شادی بود و این را سهراب هایی که سیمای آرام و آسوده او را هنگام خواب طولانی اش دیدند خوب بخاطر سپرده اند

Monday, April 1, 2013

بابا پر کشید و ما را تنها گذاشت

بابا پر کشید آن هم ناگهانی و بچه ها و خانواده و مادر ماندند مبهوت این کابوسی که سرشان آوار شده. داریم دوران سختی را پشت سر میگذاریم. به قول فیلم مادر علی حاتمی... این بار البته بابا مرد از بسکه جان ندارد.ش
):