Friday, February 19, 2016

یک شاهکار نئورئالیستی کوچک درباره ابد و یک روز؛ سعید روستایی شهرام اشرف ابیانه



سعید روستایی عزیز من تو را تا به حال ندیده ام و تو را نمیشناختم اما فیلم ات حسابی غافلگیرم کرد.
چطور از پس این همه قصه تو در تو و شلوغی روابط آدم ها به این نظم دراماتیک درخشان رسیدی؟ چه سحری در کار تو است که با سوژه ای نخ نما شده کار میکنی اما حاصلش یکی از بهترین نمونه های سینمای اجتماعی ایران شده؟
 فیلم تو از دید من، ادامه سینمای اجتماعی رخشان بنی اعتماد است اما عجیب فردیت و استقلال ات را حفظ کرده ای. روابط گرم و پرشور یک خانواده طبقه کارگر ایرانی چقدر باورپذیر شده. صد البته بازی ها خوبند و هدایت درستی در کارگردانی آنها شده.
 فیلم تو را میتوان یک شاهکار کوچک نئو رئالیستی سینمای ایران نامید. اشکال این جا است سبک تو غیر قابل تقلید است و دنباله ای در پی نخواهد داشت مگر خودت دست بالا کنی و چیز تازه تری عرضه کنی.
 فیلم ات صحنه به یاد ماندنی کم ندارد. سکانس دستگیر شدن نوید محمد زاده وقتی دست پلیس گرفتار شده  در ابتدای فیلم یکی از آنها است. این سکانس قرینه ای هم دارد. صحنه پایانی که این بار پلیس با هدایت برادر دیگر و بزرگتر خانواده داخل خانه شده و او را میبرند. نوید محمد زاده را دیگر نه یک معتاد که کسی میبینیم که جلوی سودجویی هایی برادر بزرگتر که مثلا صلاح خانواده را میخواهد ایستاده. ضجه های محمد زاده در این صحنه پایانی، هر چشمی را به اشک مینشاند. چقدر شوری این اشک سرازیر شده از چشم را دوست دارم. به یادمان میاورد سینما چطور میتواند با شخصیت های جاندارش ایجاد همدلی کند.
ابد و یک روز.. چه نامی هم انتخاب کرده ای. تو ما را به تماشای گذراندن حبس ابد یک خانواده گارگر ایرانی برده ای. آن ها را زندانی وضعیت دردناک تصویر میکنی. رک بگویم فیلم تو میتوانست چیزی شبیه گوزن ها کیمیایی شود اگر پنجره نگاه ات را کمی باز تر میکردی و علت و ریشه این درد را هم نشان میدادی. تو به هر دلیلی این کار را نکردی. اشکالی ندارد. تلاش ات تا همین جا هم ستودنی است. مخاطب ات محدودیت های تو را میفهمد.  تا همین جا هم زیادی ریسک کرده ای و بی پیرایه به این تلخی نزدیک شده ای.
 خیلی دوست داشتم پایان فیلم ات در همان ماشین شاسی بلند باشد  در حالیکه دختر خانواده را همچون یک زندانی از خانه اش میبرند. دختر را خانواده خواستگار پولدار افغانی، واقعا چه کنایه تلخی، به شهری دور میبرند. دخترک میان دو زن غریبه نشسته که به زبانی غریب صحبت میکنند. دختر هیچ تجانسی با این جمع ندارد. کاری هم از دستش برنمیاید جز آنکه با نگاهی خیره و غمبار و ترسان شاهد این کابوس زنده باشد.
 کاش دختر به خانه برنمیگشت و تو مجبور نبودی این پایان تحمیلی را در فیلمت بگذاری.
 فیلم ات اما آن قدر زنده و باور پذیر و دوست داشتنی شده که بعضی ها، حتی همکاران سینماگرت هم این پایان تحمیلی را هم دوست داشتند. این جادوی سینما است و تو جادوگری که واقعا توانستی شعبده کنی آن هم با تیم کاردانی که دور خودت جمع کرده بودی ؛ از بازیگر و فیلمبردار و تدوینگر و...
 بعد پایان فیلم ات از همین دوستان سینماگرت که مبهوت جادوی تصویری تو شده بودند شنیدم که کاش این اولین و آخرین ترفند و غافلگیری تو در سینما نباشد. نام سعید روستایی را خوب بخاطر بسپرید او یکی از بهترین های سینمای بومی ایران خواهد شد.

No comments:

Post a Comment