Sunday, December 13, 2015

آقای سفیری؛ در رثا بابای بی تا






آقای سفیری... وقتی بعد یک دوره طولانی بیماری دیدمت کت و شلوار طوسی تن ات بود و کروات آبی گردن ات. حال ات هم آن طور که می گفتند بد و ناخوش نبود. سالم و سرحال نشسته بودی زل زده بودی به دوربین. انگار وسط مهمانی ای چیزی غافلگیرت کرده باشند.
چیزی که در عکس عجیب به نظر میرسید پس زمینه کاملا سفید عکس بود. شاید نتیجه فتوشاپی چیزی بوده باشد. از من اما اگر بپرسند نوری که اطرافت را احاطه کرده کار هیچ نرم افزار و فتوشاپی نمیتوانست باشد. عجیب بود! این عکس را یادم نمی آمد. کسی هم خاطرش نبود کی و کجا آن را گرفته. یک هو وسط مراسم عزا دستی چند قاب بوم گرفته آن را آورد و گذاشت کنار گل هایی که مهمانان آورده بودند. کنجکاو شدم درباره عکس بیشتر بدانم
از دوستان و آشنایان ات که بیشتر میشناختنت پرس و جو کردم. همه میدانستند تو، افسر سابق شهربانی، همدم و دوست زیاد داشتی. جایی که بودی به ضرورت شغل ات با آدم های مشهور و تاریخ ساز زیادی دمخور بودی. این عکس اما کار هیچ کدام اشان نمیتوانست باشد. راز و رمزی در این عکس هست که آن را با همه عکس هایی که که تا بحال دیده ایم متفاوت میکند
شاید بگویید یک عکس است دیگر. چرا این قدر بزرگش میکنی. یک دوربین بود و یک عکاس ناشناس خوش ذوق و دگمه کلیکی که باید فشار میداده
باورتان نمیشود اگر بگویم وقتی به عکس تو خیره میشدم سر و صدا و همهمه ای داخل آن میشنوم. انگار عده ای دارند با هم زمزمه و نجوا میکنند. شاید بگویند همه این ها توهم است.خواب و خیال. بی خوابی شبانه.
...اما میخواهم رازی برایتان فاش کنم. موقع گرفتن عکس آنجا بودم. میدانستم خوابم و دارم رویا می بینم. تازه پدرم را از دست داده بودم و شب سختی را پشت سر گذاشته بودم. در خواب من،، همه مردگان و رفتگان، از دوست و فامیل و آشنا حضور داشتند. اتاقی بود برگ و پرنور. انگار تالار قصری جایی باشد. کسی مرا نمیدید یا که نمیشناخت.
احساس میکردم غریبه و تنها و بی کس ام. بغض گلویم را گرفته بود.یک آغوش گرم میخواستم تا در آن آرام بگیرم و یک دل سیر گریه کنم. با خودم گفتم کاش زودتر بیدار شوم. دیگر تحمل ام طاق شده بود. دانه هنای گرم اشک را داخل حدقه چشمانم احساس میکردم. اما گریه ام نمی آمد
وسط این همه کلافگی صدای آشنایی شنیدم. برگشتم...
تو را دیدم آقای سفیری. کت و شلوار طوسی تن ات بود و کروات آبی گردن ات. سالم و سرحال نشسته بودی و داشتی مرا صدا میکردی
صدایت هنوز در گوشم هست. گفتی: پسرم. بی تابی چرا..بیا اینجا پیش من...
پسرم را طوری گفتی انگار سال ها است مرا میشناختی.مثل این بود خودت مرا بزرگ کرده باشی. همان لبخند همیشگی اطمینان بخش به لب ات بود
من اما..انگار خشکم زده بود.. قدرت حرکت ازم سلب شده بود. تا ابد همان جا میماندم اگر دست های پدرانه ای طرفم نمیامد و در آغوشم نمیگرفت. صدای گریه نوزادی را میشنیدم. فضای یکدست سفید پرنوری اطرافم بود
 من...انگار کوچک شده بودم...بی نهایت کوچک...شاید در قد و قواره یک نوزاد تازه دنیا آمده. مردی که در آغوشم گرفته بود پدر تازه درگذشته ام بود شاید...حالا که فکر میکنم میبینم چقدر شبیه تو بود. شما..آقای سفیری. افسر بازنششسته شهربانی. مردی با کت و شلوار طوسی و کروات آبی به گردن. نشسته در پسزمینه ای یکدست سفید. نوری آن قدر سفید که داشت تو را در خود حل میکرد. محو و ناپدید. برای زمانی طولانی شاید.



No comments:

Post a Comment