
کازابلانکا را دوست دارم چون
فیم غریبی است از برزخی که آدمهای قصه در آن گیر افتاده اند ؛ نقطه تلاقی برای بیرون ریختن همه آنچه درباره خیر و شر میتوان تصویر کرد.پیش از این در فیلمهای مایکل کورتیز مرز بین خیر و شر مشخص بود ، در کازابلانکا اما این مرزها به هم ریخته. ویکتور لازلو ،انقلابی میهن پرست، مانند کشیش فرشتگان آلوده صورت ،فیلم دیگر مایکل کورتیز،زخمی بالای ابروی چپش دارد که از مبارزه اش برای بیرون آمدن از پوسته شر حکایت می کند.قهرمان فیلم اما او نیست بلکه اریک با بازی همفری بوگارت است ، به آخر خط رسیده ای که قرار است واقعیت زشت دنیای پس از جنگ جهانی دوم را نشانمان دهد.او جز عشقی در گذشته عملی که مشخص کننده جهت گیری فکری اش باشد از خود نشان نمی دهد. قهرمانهای جدید دیگر رو بازی نمیکنند.این آغاز ورود تفکری جدید به سیستم استودیویی هالیوود است.سیستمی که پیش از آن فقط وظیفه قصه گویی را داشت و حال دارد یاد میگیرد از کابوسهایمان حرف بزند.در زمانه کازابلانکا همه ترجیح می دهند به کافه ریک بروند ؛ برای نوشیدن یا قمار ، دیدار با زنی زیبا ودلبری از او ، برای کمک به زنی ناامید در آستانه تن فروشی،برای دیدار با معشوقه ای قدیمی و مهمتر از همه برای پیدا کردن دوستی همچون سروان رنو ؛چیزی که همه فیلم روی آن بنا شده ، فیلمی درباره دوستی دو مرد در پسزمینه ای از یک ماجرای عشقی معمول میان زنی و مردی.ش
بی نظیره بی نظیر .........................چون همه می تونیم خودمون و گذشته هامون رو در اون پیدا کنیم
ReplyDeleteفوق العاده است این فیلم... رویایی.
ReplyDelete